سلام دوستان ، نماز روزه هاتون قبول باشه. این قسمت و قسمت بعد به نظر خودم خیلی باحاله و امیدوارم ازش لذت ببرید! ممنون که هستید .. می خونید .. و کامنت میگذارید !
قسمت 37
شیخ در خیابان همی راه می رفت و به اطراف و اکناف و کساب و مغازه ها نگاه می کرد. به درختان و پرندگان و آوازشان. همانطور که به سمت مکتب خانه می رفت کسبه ی بازار برایش عشق الله می فرستادند. مردمی که او را میشناختند راهشان به سمت وی کج کرده دستش می بوسیدند و میرفتند. موسیو ناگهان حس دلتنگی عجیبی بهش دست داد و دلش خواست به محضر استادش سینیور ملا علی بابا نعلینی اصل برود که رفت و پس از مجاهدت فراوان دالان مخفی اش را در حد فاصل بین یک خانه ی خرابه که محل تجمع معتادان بود و مغازه ی کله پزی گرگ و میش بیافت. و با وِرد و ذکر و مدد الهی طریقه ی ورود به دالان استاد بر وی عیان شد و وارد دالان شد. این بار دالان چنان تنگ بود که موسیو صاف صاف نمی توانست در آن قدم بردارد پس نود درجه خود را چرخانده و سلانه سلانه مثل اوقاتی که ماشینی در پیاده رو پارک کرده و بزور میخواهی از فاصله ی بین ماشین و دیوار عبور کنی به سمت انتهای دالان که پرده ی سیاهی بود رفت.
پرده را کنار زد. باری جای استاد خالی بیافت. پس رفت تا گوشه ای بنشیند مگر استاد نزول اجلال فرمایند. در دو طرف حجره پتوهایی دولا شده انداخته شده بود که رویشان پشتی هایی به دیوار تکیه داده شده بودند. از آنجا که راه شیخ همیشه راه راست بود و راست کردن راه ها، به سمت راست حجره رفت و نشست. باری نگاهی چرخاند و نعلین های جدید در قفسه ها بدید. نعلین اسکیتی ، نعلین هوشمند ، نعلین پرنده و چند نعلین دیگر که موسیو اسمشان نمی دانست چون به امکاناتشان واقف نبود. علی هذا همانطور که به نعلین ها نظر می کرد با خود گفت : (( کاش یک متکایی چیزی هم بود که تا استاد می آید ، کمی استراحت کنم )) پس شیخ تا این سخن در دل گفت متکایی از غیب به طرفش پرتاب شد و شیخ آن را به سان یک دروازه بان حرفه ای گرفت اما نفهمید متکا از کجا آمده است. باری حدس زد از طرف استاد بباشد. چرا که وی قادر به خواندن ذهن و افکار بود. همانطور فکری بود و داشت اینور آنورش را نگاه میکرد تا منشا اثر را بیابد که استاد را در سر جای خویش حاضر بیافت.
زینرو به تعظیم درآمده و پس از ادای احترامات کثیر گفت : (( یا استاذ ، اهلا و سهلا ؟ )) جناب استاد هم که معلوم نبود چشم هایش کجا می چرخد چشم هایش ریز کرده و نگاهی به موسیو کرد و گفت : (( عربا تو صحنن .. هااا ... هااا .. هااا )) سپس از سماور و قوری کنار دستش چایی پر رنگی برای شیخ مهیا کرد و به جای اینکه بیاورد مثل آدمیزاد به شیخ تعارف کند استکان چای را به سمت موسیو شیخ پرتاب کرد و شیخ که برای گرفتن چای داغ در هوا بسیار تمرین کرده بود ابتدا استکان را گرفته زمان را متوقف نموده، بعد بطور محیر العقولی قطرات چای را در استکان نشاند. حبه قندی از جلوی استاد خویش برداشته ، یک نعلین پرنده زیر عبا گذاشته ، قند را بالا انداخته و لاجرعه چای داغ را نوشید چرا که چای استاد فرق داشت و وی نمی توانست جلوی استاد خویش قرتی بازی دربیاورد و بگوید من اهل چای خوردن نیستم.
باری موسیو که چای نوشید استاد با اشارت ابرو و چشم و بالا دادن چانه و لب ها به شیخ گفت ((چه مرگته؟ زود بنال و برو .)) شیخ هم سر پایین انداخته و گفت : (( یا استاذ ، به خواستگاری همی روم و روزگارم تیره و تار گشته ، دیشب به خانه ی فردی رفتم به نام گازی خالی و وی اشکم درآورد و گازم گرفت ، ازین گذشته داستان حمامه را که برایتان گفته بودم! همان دخترک که در عراق عاشقم بشده بود و من پیچاندمش. او هم مدام کبوتری میفرستد از برای جاسوسی من و آخر به وسیله همان پرنده بهم رساند که نفرینم کرده تا نتوانم داماد شوم . کسی گیرم نیاید.))
تا شیخ چنین بگفت ، ملا علی بابا هااار هاااار به وی خندید و گفت : (( دیوانه شدی؟ میخواهی زن بگیری؟ ))
شیخ ابرو بالا انداخت و کمی خشتک بالا کشید و گفت : (( خب رسول خدا فرموده اند ازدواج کنید تا تصف دینتان کامل شود. من فقط از سر وظیفه شرعی و کامل کردن دینم میخواهم ازدواج کنم .))
ملا تا این بشنید باز هااار هااار خندید و از شیخ پرسید : (( داستان کامل شدن دین دانی که چیست یا نه؟ ))
شیخ ابروهایش بالا داد که یعنی نه نمیدانم. پس ملا توضیح بداد : ((داستان ازین قرار است که تا قبل از ازدواج فقط به جهنم اعتقاد بداشتی. ولی بعد که ازدواج کنی به بهشت هم اعتقاد پیدا کنی. پس اعتقادت به معاد تکمیل شود. ))
-((خب این که خوب است استاد. یعنی می گویید ازدواج و زندگی مشترک بهشت است و زندگی مجردی جهنم. ))
ملا هاااار هاااار خندید : (( نه پسرم بعد از ازدواج می فهمی که همان زندگی مجردی که داشتی بهشت بوده و قدر ندانستی و حال باید سختی های جهنم و آتشش را تحمل کنی. پس اعتقادت به معاد کامل میشود.))
شیخ فکری شد و سر در گریبان فرو برد. معلوم نبود چه بر سر استادش آمده بود که چنین تغییر نظر داده بود از برای ازدواج. یا داشت واقعیت های ازدواج را عریان تر برایش می گفت؟ پس استاد را پرسید : (( دارید شوخی میکنید دیگر یا جدی عرض فرمودید؟))
سوالش که تمام شد، استاد دوباره هااااار هااااار خندید و گفت: (( این یک لطیفه جدید بود که امروز برایم آمده ، گفتم بگویم برایت یکم بخندیم. ولی پسرم ازدواج امری آسان نیست. پر از سختی و چاله و چوله است. زندگی بارها ذوبت می کند. بارها می جوشاندت. سرخت میکند. بر زخم هایت نمک میزند. له میشوی بعد غلتک از رویت رد میشود و این از مراحل رسیدن به کمال است و تو یک آخ هم نباید بگویی وگرنه گیم آور میشوی و روز از نو روزی از نو . قرار است مس وجودت طلا شود و این کاری بس سخت و مردافکن است. باری تو به خواستگاری رفتن هایت ادامه بده که همین خواستگاری رفتن ها خودش از مراحل است. و پیدا کردن زن خوب و مناسب خودت پیمودن نصف راه است. و بعد از هر خواستگاری که میروی بیا برای من تعریف کن یکم بهت بخندم. هااار .. هااار ... هااار ))
شیخ فغان برآورد : _(( استاد مگر پیدا کردن استاد خوب پیمودن نیمی از راه سیر و سلوک نبود؟ میگویید پیدا کردن زن مناسب هم رفتن نیمی از راه کمال است؟ بعد هم مگر من مضحکه و ملعبه شمام که بهم هااار هااار بخندید ... اااا ... رو آب بخندید! )) و استاد را در حال خندیدن روی آب در ذهنش تصور کرد و هااار هااار خندید.
استاد چشم غره ای به وی کرد و برای خودش چایی ریخت و یک نفس خورد : (( نه پسرم ، حتی بالاتر و سخت تر از پیدا کردن استاد خوب. چرا که بحث یک عمر زندگی ست. و اگر گیم آور شوی یک عمر از زندگیت عقب میفتی یا میفتی زندان. یا یک عمر باید جان بکنی و همه اش را بدهی به مهریه زنت. ))
شیخ که توی دلش خالی گشته بود بلند شد و گیج و منگ دست به طرف نعلین های روی قفسه ها دراز کرد تا یکی را بردارد و برود که سینیور ملا علی بابا با چوبی دراز به پشت دستش زد و گفت : (( دست خر کوتاه .. کلی پولشان را دادم ها.))
پس شیخ که حال خویش نمی فهمید با سینیور خداحافظی کرد و فی امان الهی گفت. سرش را پایین انداخته و از در رفتن برآمد که به جسم سختی برخورد کرد. سرش را بالا آورد دید استاد جلویش ایستاده و سد راهش شده. و دارد می گوید (( آن نعلینی که یواشکی زیر بغلت گذاشتی را رد کن بده بیاد. راستی حالا بودی با هم حرف میزدیم یکم.)) سپس در گوشی به شیخ گفت مواظب باشد که اگر دوباره به خواستگاری دختر گازی خالی نروی تا مدت ها گاز خانه تان قطع میشود ولی شیخ مقاومت کرد و گفت ((سر به دار می دهم ولی تن به داماد گازی خالی این ها شدن نمی دهم. )) پس استاد یک از ما گفتن بودی گفت و راه را برای شیخ باز کرد.
پس شیخ از دالان مخفی استادش بیرون شد و پشت سرش را نگاه کرد که دیگر ردی از دالان پیدا نبود. دوباره مخفی شده بود و دیگر نمیشد پیدایش کرد پس آهی از عمق جان کشید و به سوی مکتب خانه رهسپار شد.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
برای خواندن قسمت های قبلی داستان دیگر روی لینک زیر بزنید:
https://virgool.io/@mahdarname/list/qklz1imefigu
برای خواندن رمان یک عاشقانه سریع و آتشین روی لینک زیر بزنید: