سلام دوستان. حالتون چطوره؟ دیشب زنگ زدم رفیق دوره راهنماییم حالشو بپرسم. این بنده خدا تو یه مغازه ای نزدیک حرم کار می کرد. ازش پرسیدم من فردا صبح میخوام برم حرم هستی بیام یه سری بهت بزنم؟ گفت نه داداش من تا 2-3 صبح هستم. اگر اون موقع میای هستم. گفتم اگر اسنپ گیرم بیاد میام. گفت خودم میام دنبالت ساعت 2 اینا. گفتم خب آخ جون. خلاصه اومد و دیدم با موتور اومده. حالا صبح های مشهدم سرده اگر سوار موتور باشیم که نور علی نور. خلاصه پریدیم بالا و یک کلاهی داشت داد سرم کردم و رفتیم حرم. اولین بار بود این موقع شب ترک موتور جایی رفته بودم. تجربه ی جالبی بود.
خب بریم که قسمت بعدی پدر عشق بسوزد رو بخونیم
قسمت 57
موسیو به اتاق خودش برگشت و هری را خوابیده یافت. پس موسیو هم رفت روی تخت کنار او دراز کشید و به سقف خیره شد و برنامه ی بعدی شان را مرور کرد. گفت خوب است به بازار برویم و جای سینیور ملا علی بابا پیدا کرده و آنها را با استاد خود آشنا کنم. پس کمی خسپید تا خستگی آن چند روز از تنش در برود. چون بیدار شد هری را بیدار شده یافت که همی موهای خود را در آینه درست می کرد. پس از هری پرسید (( جای زخمت چطور است؟ دیگر درد نمی کند؟ )) هری ابرو بالا انداخته و گفت (( نه خدا را شکر .. به جان دامبلدور قسم از وقتی به اینجا آمده ام اصلا حسش نمی کنم. انگار نه انگار زخمی دارم. در صورتی که همین چند روز پیش دردش شروع شده بود و مدام روی اعصابم می رفت))
موسیو نگاهی به ساعت انداخت و دید ساعت هشت صبح است و اگر سریع خودشان را به رستوران هتل نرسانند صبحانه گیرشان نمی آید پس با هری حاضر شدند و به سراغ هرماینی و رون رفتند. به اتاق 85 بی که رسیدند هری در زد. رون در را باز کرد و همانطور در چهارچوب در ایستاد. پیراهن خاکستری پوشیده بود با کروات زرد. که با کت قرمزی که به دستش گرفته بود و شلوراک زنده باد انگلیسی که به پا داشت به یک دقلک تمام عیار می ماند. هرماینی که داشت لباس های جدیدی که خریده بود را امتحان می کرد که کدامشان بیشتر بهش می آید با مانتویی سبز و روسری گل گلی و شلوار لی سورمه ای پشت سر رون حاضر شد (( تادا ... من آماده ام ! پیش به سوی صبحانه )) چقدر به هرماینی می آمد آن تیپ های با حجاب و ایرانی. پس هر چهار نفر به سمت رستوران که در طبقه ی هم کف بود رفتند و رستوران را پیدا کردند. سلف سرویس بود. و رفتند شروع به ظرف کردن آنچه می خواستند نمودند. موسیو کمی سوسیس تخم مرغ برای خودش برداشت و کمی پیتزا و یک لیوان آب پرتغال و فعلا این برای راند اول کافی بود. اما آن 3 نفر چشمشان افتاده بود به آن همه غذا و از هر غذایی که بود یکی دو قاشق برداشتند. و با ظرفی پر که شامل عدسی خوراک لوبیا ، سوسیس تخم مرغ، تخم مرغ جوشیده ، املت ، نان و پنیر و کره و مربا و دسر و آب پرتغال و شیر کاکائو به سر میزی که موسیو پشتش نشسته بود آمدند. و نشستند و هر کدام سه چهار ظرف و دو سه لیوان جلوی خودشان گذاشتند. چون موسیو آن وضعیت بدید بهشان گفت : (( عزیزان شما مگر معده ندارید؟ این ها را بخورید معده تان به هم می ریزد و عاقبتتان به دبلیو-سی ختم می شود)) پس چون موسیو اینطور گفت هرماینی کمی خندیده و گفت (( اشکال ندارد ، طلسمی بلدم که آن را اجرا کرده و مشکلات معدیمان حل می شود )) موسیو خندید چرا که فکر می کرد بلف می زنند. و هیچ در چنته ندارند. پس همه مشغول خوردن غذا شدند و موسیو چون غذایش کم ببود 10 مرتبه رفت و از برای سرریز غذایی نو برای خود ظرف کرده و به میز بازگشت. علی ای حال از همه بیشتر خورد و دلش را خوش کرد به طلسم هانیه گرجی.
شکم ها که بالا آمده و هیچ کدام نای نفس کشیدن نداشتند موسیو هانیه را ندا داد که طلسم را رو کن و حال ما خوب فرما. هانیه چوب دستی از کیف جادویی اش بیرون آورده و چوب دستی را به شکم روح الله ویزعلی زد و زیر لب وردی خواند (( راینیتیدینو )) باری تاثیر نداشت. چوبش از کار افتاده بود. پس چوب دستی رون را گرفت و دوباره امتحان کرد(( راینیتیدینو )) باز هم فایده نداشت علی فاطر هم که می دید چوب آن دو کار نمی کند از دادن چوب دستی اش به هانیه طفره رفت. خلاصتا آن 4 نفر با شکم های باد کرده و پیچش معده شدید به اتاق هایشان بازگشتند و به سوی دبلیوسی دوان شدند. صدای نعره هایی بود که آن روز از دستشویی اتاق های 85 بی و 75 بی بلند می شد. بعد از یک ساعت که تقریبا از غوغای جهان فارق شدند در لابی دور هم جمع شدند تا موسیو برنامه بعد را به آن ها اعلام کند. پس موسیو ایستاده و گفت (( خب بچه ها ، امیدوارم تا اینجای ماجرا ازین سفر و ایران راضی بوده باشید. البته آن قسمت خوردن خوراک لوبیا تقصیر خودتان ببود باری تجربه کسب کردید و دیگر به سراغ آن معجونِ قدرتمند سیاه نخواهید رفت. پس شد آنچه شد. من برای برنامه بعدی تان ملاقات با استادم سینیور ملا علی بابا نعلینی اصل را در نظر گرفتم که بازدید از بازار قدیم شهر را هم در بردارد ! اگر موافقید بلند شوید که برویم ))
علی انگشت اشاره دست راستش را روی بالای تیغه ی بینی اش گذاشت تا عینکش را درست کند باری یادش نبود همین سال پیش به اصرار جینی چشم هایش را لیزیک کرده است و دیگر عینک نمی زند پس به اتاقشان بازگشت تا عینک آفتابی خودش را بردارد. روح الله هم که تیپ خزو ناجوری داشت اجازه گرفته و به اتاقش بازگشت تا لباس هایش را عوض کند و زود برگردد. پس موسیو و هانیه گرجی تنها ماندند و هی یک نظر به هم کردند و باز حواسشان را به چهل چراغ بالای سرشان پرت نمودند. تا اینکه هرماینی از موسیو پرسید (( خب خب خب موسیو .. پس می خواهی ازدواج کنی و شنیده ام اینجا خیلی سخت می گیرند. میگفتی برایت یک انگلیسی اش را می آوردیم. یک زن زیبای بساز و زندگی کن )) موسیو شانه هایش بالا انداخته و پشت دست هایش به ران های پایش چسبانده و کف دست هایش را به هانیه گرجی نشان داد و با لب های جمع شده گفت (( نیکی و پرسش ؟ خب می آوردید .. حالا می گویی ؟ باری من در تیمارستان گیر کرده بودم و فقط به فکر فرار بودم برای همین به شما نامه نوشتم )) موسیو که حرفش تمام شد علی فاطر و روح الله ویزعلی به پایین رسیدند. همه که جمع شدند موسیو پرسید (( خب همگی آماده اید که برویم؟ )) آن سه نفر یک صدا گفتند بله. پس همگی از درب هتل خارج شده و به سمت بازار سرشور که بازاری بود پیچ در پیج در اطراف حرم مطهر رفتند. موسیو همینطور به عنوان پیش قراول آن جمع جلو می رفت و آن سه نفر دنبال سرش راه میامدند تا اینکه در یکی از کوچه ها که همه ی خانه ها خراب شده و کاه گلی بود موسیو رو بروی پلاک 7 که روی دربی آهنی و زنگ زده حکاکی شده بود ایستادند و موسیو تکه ای از کاه گل کنار در را کند و عقب ایستاد. ناگهان تصویر عوض شده و آن در زنگ زده تبدیل به دری نو و عیانی شد. و آن خرابه به قصری با شکوه. پس موسیو که تا بحال اینطورش را ندیده بود به همراهی آن سه نفر دیگر کف بُر شده و به دنبال راه ورود بگشت. که هیچ نخی پیدا نکرد تا بکشد و در باز شود. پس سنجاق قفلی از جیبش در آورده و مشغول باز کردن درب عمارت شد که در باز شد. هانیه گرجی نگاهی به علی فاطر انداخت بعد نگاهی به موسیو شیخ انداخت بعد نگاهی به روح الله ویزعلی و جلوتر از همه وارد شد. راهروی بزرگی روبروی آن ها بود به طوری که هر 4 تای آنها می توانستند در کنار هم راه بروند تا به درب کاخ برسند. هرماینی مدام پچ پچ می کرد (( ولی این چیزی نبود که ما می دیدیم. جادوی غریبی روی این خانه ی خرابه پیاده شده است ))
چون به کاخ وارد شدند. ملا بر روی صندلی پادشاهی نشسته بود و آنها را چووون دید هاااار هاااار هاااار خندید و گفت (( کف بر شدید؟ فکر کردید خودتان فقط بلدید ؟ من همه این ها به خاطر شما انجام دادم تا رسم مهمان نوازی را اَتَم و اکمل بجا آورده باشم آقایان روح الله ویزعلی ، علی فاطر و خانوم هانیه گرجی )) پس هرماینی و رون و هری که دهانشان باز مانده بود که استاد موسیو اسم هایشان می دانست و کف بر شده بودند بخاطر تبدیل آن خرابه به قصر . از وی پرسیدند (( ای ملا. چرا چوب های جادوی ما دیگر کار نمی کند؟ )) ملا نگاهی به آنها کرده و هااار هاااار هااار خندید و گفت (( چون فیلترینگ در ایران قوی است. قدرت چوب دستی های شما تحت تاثیر اشعات فیلترینگ بگرفته شده اما من می توانم به شما فیلترشکن بفروشم و قدرت چوب دستی های شما را به شما برگردانم که چنین کرد و حال آنها که خود را بس قوی تر از موسیو و استادش می دیدند آمدند چند چشمه از مهارت های خود مقابل استاد نشان بدهند و هر سه با هم جادوی مهلکی را به سمت سینیور ملا علی بابا روانه کردند که وی ردایش را جلوی جادوی آنها بگرفت و جادویشان به صورت تعقیب کننده به سوی خودشان باز گشت و هر سه را که از چپ به راست فرار می کردند آخر کار بگرفت و داغانشان کرد. پس جادوگران که خود حریف استادِ موسیو شیخ نمی دیدند از وی خواستند که چیزی به آنها بیاموزد. پس استاد گفت (( کدامتان توانید آینده ی موسیو پیش بینی کرده و بگویید با که ازدواج می کند؟ )) پس هر سه مارس به هم نگاه کردند و فغان برآوردند (( یا استاد هیچ کداممان. پیش بینی آینده از ما بر نمی آید . شما توانید ؟ )) استاد هاااار هااار هاااار خندید و گفت (( نه از پس من هم بر نمی آید .. فقط می خواستم چک کنم کسی از من جلوتر نباشد )) پس آن ها هم که از چموشی استاد موسیو خنده شان گرفته بود لبخندی گوشه ی لب هایشان نقش بست و از استاد پندی خواستند که استاد همانطور که نشسته بود روی هوا بلند شد و گفت (( همانا بر شماست که مشکل از کار موسیو باز کرده و دختری مناسبش پیدا کنید. چه بسا من معیارهایم فرق دارد با موسیو و نتوانم کیسی مناسب شبیه این هانیه خانوم گرجی برایش پیدا کنم. چه بسا که موسیو همیشه عاشق ایشان ببود و الان هم یکی مثل ایشان گیرش بیاید کلاهش را می اندازد هوا ))
موسیو که از خجالت کبود شده بود ناله برآورد (( یا استاذ .. آبروی مرا بردید .. این یک راز بین من و شما بود )) سپس سرش را پایین انداخته و زیر چشمی به هانیه گرجی نگاهی انداخت و دید او هم دارد موسیو را نگاه می کند و چشم هایش قلبی شکل شده. هانیه هم که گل از گلش شکفته بود و در دل می گفت من چه همه خواستگار داشتم ولی خودم خبر نداشتم و رفتم با این رونالد ویزلی کله پوک زشت ازدواج کردم به ملا علی بابا قول داد که حتما به فکر موسیو هستند و دختری خوب و مناسب و زیبا چون خودش برایش پیدا می کنند. القصه استاد، موسیو را ندا داد که اژدهایی از داخل انباری آورده و جلوی پای دوستان ذبح نموده و کباب اژدهایی برایشان طبخ نماید تا با خاطره ی خوشِ نون بربری و کباب اژدها خورون با پیاز از محضر سینیور علی بابا مرخص شوند. پس موسیو به طرفت العینی به انباری رفته ، بر روی اژدهای سبز شاخداری پریده و با مشقت فراوان شاخ هایش به دست گرفته و به بالا آورد. سپس همانطور که بر وی سوار ببود سر وی جلوی آن سه و سینیور بریده ، وی تکه تکه کرده به سیخ زده و کباب کرد. و اصحاب که تا این حد از توانمندی موسیو خبر نداشتند یکی غش و ضعف نموده ، یکی چشم هایش قلبی شکل شده و دیگری دست هایش همی لرزیده و از چشم هایش خون ببارید.
روز خوبی بود و دوستان فرنگی شیخ حسابی کباب اژدها و نان بربری بخوردند و کیف کردند و از سخنان سینیور ملاعلی بابا محظوظ گشتند و نیت به برگشتن به هتل بنمودند. که نمودند و پاره ای از کباب های اژدها را هم با نان بربری و پیاز در کیف هانیه گرجی بگذاشتند تا از برای شام بخورند.
برای خواندن قسمت های قبلی روی لینک زیر بزنید:
https://virgool.io/@mahdarname/list/qklz1imefigu
برای خواندن رمان یک عاشقانه سریع و آتشین روی لینک زیر بزنید: