سلام دوستان. چقدر هوا گرم شده و آدم می پزد از گرما و من هر بار بیرون میروم جز با دوش گرفتن این گرما از بدنم بیرون نمیرود. کتاب یک عاشقانه سریع و آتشین که به زودی تمام میشود و این کتاب هم هنوز بیست قسمتیش باقی می ماند بعد ازین قسمت شاید هم نوزده قسمت. امیدوارم از خواندن این رمان لذت ببرید و به دوستاتون برای خواندنش معرفی کنید .. یا علی ! موفق باشید!
قسمت 64
موسیو و مادرش که سخت ازین حرکت تروریستی پدر افسرده شده بودند مدام پشت سر ایشان صحبت می کردند و می گفتند آخر این چه کاری بود کردند؟ آبرو برایمان نماند. باری پدر هم حرفش پر بی راه نبوده و می گفت که این ها خیلی وضعشان خوب است و فردا که وارد زندگی گشتی زیر بار توقعاتشان می زایی. آخر کجا را دیده ای که در دست شوریشان یاقوت به کار ببرند. بالاخره دختری که در آن خانه بزرگ شده باشد از شوهرش هم یک سری توقعات ویژه ای دارد. به نظر موسیو حرف های پدر پر بی راه به نظر نمی رسید باری در دل می گفت آخر دختری که در همچین دم و دستگاهی بزرگ شده اگر متوقع و سانتی مانتال باشد که نمی آید اسمش را از نگار به ام کلثوم عوض کند. مادر هم که از همسرش دل خوشی نداشت گاه و بی گاه بدون دلیل مثلا ظرفی را می انداخت در ظرف شویی و می گفت (( اااااهههه ... ))
باری مادر موسیو که اهل کار خیر هم ببود و وقتی می دید دختری به درد پسرش نمی خورد سریع در رایانه ی ذهنش سرچ کرده و دختر را به یکی از دوستان و آشناینش که پسری دم بخت داشتند معرفی می کرد و به موسیو دلگرمی می داد نگران نباش پسر جان اگر کسی قسمت کسی باشد آسمان و زمین هم دست به دست هم بدهند که نگذارند آن دو نفر به هم برسند باز هم به هم می رسند. تو هم اگر ازین دخترهایی که به خواستگاری شان می روی کسی را مناسب یکی از شاگردانت دیدی معرفی کن. ثواب دارد. خسیس بازی در نیاور. آن کسی که قسمت خودت باشد به خودت می رسد. موسیو که از این بینش و نگرش مادر بسی کیف بنموده بود. لباس هایش را پوشیده و به مکتب خانه رفت. از آنجا که ده پانزده روزی بود که کلاس ها تعطیل ببودند جماعت شاگردان دم درب مکتب نشسته بودند و هر کسی به کاری مشغول بود. عده ای گل کوچک بازی می کردند. بخشی هفت سنگ. پاره ای یک قل دو قل. پس چون موسیو به آن ها رسید دست هایش را به هم زده و گفت (( آهاااای ... چه خبر است لهو لعب راه انداخته اید .. به کلاس بشتابید که درس بس عقب است )) پس اصحاب چون موسیو شیخ را بعد از ده پانزده روز بدیدند اشک شوق در چشمانشان جمع گشته و ایشان را سر دست برده و به کرسی استادی نشاندند. پس موسیو گوشتکوب خویش بر میز کوباند تا اصحاب خموش شوند و زیپ دهانشان را بکشند.
چون هم همه آرام گشت. موسیو نگاهی به جماعت انداخت و حس کرد تعداد اصحاب کم شده پس دلیل این کاهش اصحاب را از ستون پنجم ها و ستون ششم های کلاس بپرسید که گفتند شایعه بشده دیگر دختر هایی که به خواستگاری شان می روید و مناسبتان نیستند را به اصحاب معرفی نمی کنید. چه بسا گذاشته اید خرتان از پل بگذرد و با یکیشان ازدواج کنید بعد اقدام به معرفی بنمایید. پس عده ای از خیل اصحاب شما خارج شده اند تا باز آن زمان که فرا رسید به سیل مشتاقان حضرت موسیو شیخ بپیوندند. پس موسیو چون فضا را آنگونه بدید شرایطی سخت برای معرفی کیس ها بگذاشت و خیال همگان راحت بنمود که تا پایان محرم صفر خبری از معرفی کیس مناسب به شاگردان نیست. پس اگر به این منظور بیامده اید بروید خانه هایتان. که جمعیتی که از شلوغی کلاس یک لنگه پا ایستاده بودند توانستند بر روی دو پای خویش بایستند چه بسا عده ای از جمع خارج شده بودند و اصحاب مخلص و واقعی حال می توانستند راحت از کلاس استفاده کرده و مستفیض شوند. لذا موسیو سخن آغاز نمود :
(( السلام عیلک یا تلامیذی و الغرت عیونی ، من موسیو شیخ استاد شما در این ایام خان های تازه ای از خان های ازدواج را بگذرانیده و سربلند بیرون بیامدم باری هنوز کیس مناسب و درخور خویش نیافته ام که با شرایط من همخوانی و سازگاری داشته باشد. باری من تا جان در بدن داشته از پای نیفتاده و این راه به پایان می رسانم انشاالله . و امروز برای آنهایی که خالصا مخلصا به کلاس آمده اند یک سورپرایز دارم که اگر قول بدهند به کسی چیزی نمی گویند رو می نمایم ))
پس همهمه ای در میان اصحاب به راه افتاد و اصحاب دو به دو ، دو به سه چه بسا یک به چند در گوش هم پچ پچ می کردند که سورپرایز موسیو چه می تواند باشد؟ موسیو چشم هایش را ریز کرده و دست راستش را بالای پیشانیش گرفته و سان دید تا ببیند چطور می تواند اصحاب وفادارش را سوپرایز نماید پس ایده ای به ذهنش رسیده و گفت :
(( ای دوستان و ای اصحاب من ، از آنجا که شما هم در سن خریت هستید و نیاز به زوجه ای خوب دارید امروز بر آن شدم تا آدرس معدنش را به شما داده و به معدن بزنید و اگر بهتان دختر دادند بگیرید و متاهل و متعهد شوید. سپس رویش را از اصحاب برگردانده و تکه گچی از پای تخته سیاه پشت سرش برداشته و شماره ای پای تخته بنوشت و گفت این شماره ی منزل جناب برزخ است که پنج دختر بدارد. پس به خانه شان زنگ زده و با مادر از برای خواستگاری دخترانش بروید. پاشنه ی درشان را از جا کنده تا بالاخره بهتان یکی از دخترهایشان را بدهند. و این تکلیف امروزتان بباشد. چه بسا الان 993 نفرید. پس حداقل پانصد نفرتان به خواستگاری دخترهای جناب برزخ بروید و تا ماه دیگر حداقل پنج تایتان با پنج دختر حشمت آقا برزخ ازدواج کرده باشید وگرنه دیگر به کلاس من نیایید. در ضمن شیرینی ما فراموش نشود. راستی یادتان باشد اسمی از من نیاورید که شماره خانه شان را به شما داده ام و من معرف بوده ام . آکِی؟ ))
باری کدام شیرینی ؟ حلوا باید می آوردند از برای موسیو. لیکن این انتقامی بود که موسیو شیخ می خواست از حشمت خان برزخ بگیرد که گفته بود من اگر دختر بودم زنت می شدم. علی هذا حواسش نبود که دود این انتقام مانند قضیه ی سالار بی مشکل ممکن است در چشمان خودش برود.
باری موسیو که شماره ی حشمت آقا را پای تخته بنوشت و توضیحاتش تمام بگشت کلاس خالی شد و فقط یکی از اصحاب به نام میلاد خرخوان در کلاس مانده بود. چه بسا استاد اجازه رفتن نداده بود و وی با خود گفته بود شاید قرار است آن روز موسیو درسی بدهد. پس موسیو که خیلی خوشش آمد ازین کار صحابی مخلص میلاد خرخوان او را صدا زده یک مهر صد آفرین بر روی پیشانیش زده و شماره خانه ی سنگ فروش این ها را بهش داد و گفت این هم یک کیس وی آی پی برای تو که بروی خواستگاری و مزدوج شوی شاید ازین خرخوانی بیرون بیایی. میلاد خرخوان که رفت. موسیو در مکتب تنها بماند. پاهایش را در سینه جمع کرده و عر عر گریست و با خود گفت همه ی این ها داماد می شوند و دیگر به کلاس نمی آیند و من می مانم و این کلاس خالی .. هی روزگار پست.
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
برای خواندن قسمت های قبلی روی لینک زیر بزنید:
https://virgool.io/@mahdarname/list/qklz1imefigu
برای خواندن رمان یک عاشقانه سریع و آتشین روی لینک زیر بزنید: