سلام سلام .. برین تو کلام! حالتون چطوره؟ چه خبرا؟ چه احوال؟ منم خوبم الحمدلله. هوا چقدر ریزگرد داره و چه حساسیتی اومده .. ملت همه آبریزش بینی. سرفه - تب و اینطور چیزا! خب بریم که قسمت 69 پدر عشق بسوزد رو داشته باشیم. ممنون از لایک ها و کامنت هاتون ... یا علی
قسمت 69
عصر که شد موسیو شال و کلاه کرد و با حمال اجاره ای به سوی شرکت جناب سلولی رفت. هر چه به دفتر شرکت نزدیک تر می شد ابرها در هم فرو رفته تر می شدند. به کوچه ی مورد نظر وارد شد. پلاک 11. چند بار کوچه را بالا و پایین رفت باری پلاک یازدهی پیدا نکرد. پس به شماره ی جناب سلولی تماس گرفت که رد تماس شد. پس تسبیحش در آورده و صلواتی فرستاد و به اطرافش نگاه کرد که عدد یازدهی به چشمش آمد. با کلید روی درب آلمینیوم ساختمانی عدد 11 را حک کرده بودند. بوق طبقه دوم را فشرد. بعد از چند دقیقه در باز شد. با این کارهای جناب سلولی هر لحظه امتیاز مهربان خاتون در نظر موسیو پایین تر می آمد. باری به دلش بد راه نداد و چراغ ماسماسک یازده چراغش را روشن کرده و از پله های 45 سانتی متری ساختمان بالا رفت. موسیو در راه با خود می گفت کاش کفش ها و لوازم کوه نوردی ام را با خود می آوردم. یا نق نق می کرد که حتی نرده محافظ نگذاشته اند که آدم از نرده ها کمک بگیرد و بالا برود. بالاخره موسیو خود را به طبقه دوم رسانید و دستگیره در را چرخاند. ولی در باز نشد. جناب سلولی در را روی خودش قفل کرده بود ظاهرا. پس از چند دقیقه در باز شد و موسیو دید که جناب سلولی تنها است.
معلوم نبود تنها در شرکت مانده بود که چکار کند؟ یک صحنه آمد در آفاق و انفس تجسس کند و ببیند چه کاسه ای زیر نیم کاسه است باری با خود گفت (( و لا تجسسوا)) پس تجسس نکرد. جناب سلولی رفت و پشت میز شاهانه ی خود در آن کلبه ی حقیر و نمور که بوی رطوبت همه جایش را فرا گرفته بود نشست و شروع کرد ادای مثلا خیلی کار دارم را درآوردن. موسیو وی را نگاه می کرد که چشم به صفحه نمایشگر دوخته بود بعد نگاهی به روی میزش بعد نگاهی به روی میز جلوی پایش و روی هیچ کدام اثری از لیوان. شکلات. قند. و هیچی نیافت مگر کنار دست خود جناب سلولی که همه چیز بود و خودش لُف لُف میخورد. پس موسیو سلام و احوالپرسی سردی با جناب سلولی نموده و ایشان هم جواب موسیو را سرد تر داده و گفت ((خوب پسر جان تو که به خواستگاری دختر من آمدی نَ مَ نَ ؟)) موسیو ابروهایش را در هم فرو برده و چشم هایش را ریز نموده پرسید (( وات؟ ))
پس جناب سلولی از برای شفاف سازی سوالش گفت (( چی داری پسر جان ؟ )) و موسیو که هنوز هم منظور جناب سلولی را درست متوجه نشده بود از جایش بلند شد ، کمربندش سفت نموده نشست بعد گفت (( خیلی چیز ها دارم جناب سلولی ؟ منظورتان از چی داری چیست؟ )) که جناب سلولی فرمود منظورم مال و ملک و اموال است. کار و شغل و تحصیلات و معلومات. پس موسیو شرح کاملی از دارایی های داشته و نداشته خویش به وی داد و گفت به امر تدریس علوم غریبه و آشنا مشغولم. جناب سلولی ابرو بالا انداخته پرسید (( خب خب .. چند ساعت در روز کار می کنی ؟ )) موسیو گفت (( چند ساعت )) جناب سلولی وقیحانه چایی را که برای خود ریخته بود جلوی موسیو هورت کشیده و ادامه داد (( نه نه .. اینطور که خوب نیست. من دوست دارم دامادم مثل خر کار کند .. همین من را میبینی مثل خر که کم است مثل گاو صبح تا شب کار میکنم تا توانسته ام یک خانه در خارج شهر روی گسلی فعال بخرم )) موسیو که این تلخ زبانی از جناب سلولی بدید از در پاسخ برآمده گفت (( خدا بزرگ است .. درست می شود )) باری سلولی کوتاه نیامده و فغان برآورد (( درست است. خدا بزرگ است ولی ..... من دامادی می خواهم که خانه از خودش داشته باشد. دختر من در طول زندگی اش سختی نکشیده است و دلم نمی خواهد سختی بکشد ))
تا موسیو این سخن از جناب سلولی شنید اوقاتش تلخ شده و مهر مهربان خاتون از دلش کمی افتاد پس گفت (( شما مگر خود به هنگام خواستگاری همسرتان چه داشتید که چنین متوقع از داماد خویش گشته اید؟ شما مگر جز آسمان جلی شکم به پشت چسبیده بودید که پدر زنتان به حسب ایمان و خانواده تان -اشتباه کرده- و دخترشان به شما داده اند؟ )) پس سلولی به فکر فرو رفته و گفت (( لا .. راست می گویی جوان. و همانا اشتباه کردند به من بی خانمان زن دادند چه بسا که پوستم به استخوانم برسید و همی درویشی و فلاکت بکشیدم تا اینکه توانستم خانه ای تهیت بنمایم و سقفی بالای سر زن و بچه ام همین پارسال فراهم گردانم )) موسیو که دلش برای جناب سلولی سوخته بود و با خود حساب می کرد طبق گفته های ایشان همچین هم دخترشان در ناز و نعمت بزرگ نشده است و فقط در طول زندگی سختی نکشیده وگرنه عرض زندگی سختی داشته سخن کوتاه کرده و گفت ((قصد رجعت به خانه ندارید؟ از من که پذیرایی ای نکردید خودتان جلوی من خوردید و نوش جان کردید و تعارفِ کوفت هم به من نکردید لیکن اگر دنبال جبرانید مرا تا منزل برسانید مگر خدا و بنده ی خدا ازتان بگذرند.)) اما این حرف ها بسنده نکرد و موسیو به جرم خانه نداشتن از مهربان بانو طرد شده و پدرش هم وی را به خانه نرساند پس نالان و غمگین پله ها را با سختی فراوان پایین آمده و پیاده به سمت خانه رهسپار شد و در دل زمزمه می کرد (( مهربان بانو ... لای لای ... مهربان بانو نَ مَ نَ ... مهربان بانو وای وای ... مهربان بانو ... ))
خلاصه آن مسیر طولانی که دویست سیصد متری می شد تا خانه شان را با مشقت فراوان طی کرد و مدام حرف های سلولی در ذهنش می چرخید و حس خشم عجیبی در وی پدید آمد نسبت به پدر مهربان بانو. چه بسا خودش موقع ازدواج یک عدد برگ و دمپایی بداشته و زن گرفته حال با این اوضاع قاراش میش از داماد آینده اش انتظار مرکب و مسکن بداشت. چون موسیو به خانه رسید بدون مراجعت به آشپزخانه به اتاقش رفته و در را محکم به روی خود بست و خودش را روی تختخوابش بیانداخت. مادر که نگران موسیو شده بود در را باز کرده و آمد روی تخت نشست تا بپرسد ببیند اوضاع و احوال چوون گذشته است. که موسیو شرح ما وقع بداده و در انتها گفت (( اما من هنوز مهربان خاتون دوست بدارم .. فکر کنم عاشق بشده ام... امان امان امان ... هیی یی ... )) و مادر که حال موسیو بدید گفت (( پدر عشق بسوزد .. )) و موسیو به تقلید از مادرش نفس از سینه بیرون داده و گفت (( آری مادر .. پدر عشق بسوزد )) و همان دم صدای رعد و برقی در آسمان پیچید. رشته ی افکار موسیو پاره شد. پنجره را باز کرد و به آسمان نگاه کرد. باران نمی آمد. و از آن ابرهای سیاه و در هم پیچیده که اطراف دفتر جناب سلولی در آسمان دیده بود هم خبری نبود.
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
برای خواندن قسمت های قبلی روی لینک زیر بزنید:
https://virgool.io/@mahdarname/list/qklz1imefigu
برای خواندن رمان یک عاشقانه سریع و آتشین روی لینک زیر بزنید: