سلام علیکم. بالاخره با سلام و صلوات و ورد و دعا از بند تهران آزاد شدیم و با قطار که جدیدا تحملش را ندارم برگشتیم مشهد. هم کوپه ای های ما زن و شوهری ترک زبان بودند. البته فارسی بلد بودند ولی با همدیگر ترکی صحبت میکردن. حاج آقا که رفت بیرون حاج خانوم سر درد دلش باز شد و گفت شوشو جانم-البته این را نگفت، من دارم سنت و مدرنیته را با هم ترکیب میکنم- سرطان حنجره گرفته و دکترها گفته اند باید عمل کند و بعد عمل دیگر نمیتواند حرف بزند. باید با دستگاه حرف بزند. داریم می آییم مشهد، پیش بهترین دکتر، آقا امام رضا، تا مگر فرجی بشود!
خلاصه دلم سوخت برای بنده ی خدا. با خودم گفتم کاش خوب شود. آدم نتواند حرف بزند خیلی سخت است. من که میمیرم فکر کنم! هی. بعد همان اول من و علی رفتیم تخت های بالا. چونکه علی هنوز از خستگی سفر اربعین توی بدنش مانده بود.و برخورد سرش با بالشت به خواب عمیق فرو رفت. اما هوای کوپه سرد بود و من هی غلت زدم ولی خوابم نبرد. خلاصه بگم که علی هشت ساعت خوابید و آن بنده خداها هم همش خواب بودند و من مثل چی به سقف خیره بودم و تلاش میکردم برای خوابیدن ولی خوابم نمیبرد. اما خب خداروشکر به خیر و خوشی رسیدیم مشهد و اسنپ گرفتم که یک MVM 315 درخواستم را قبول کرد و با خودم گفتم چه استقبال باشکوهی. البته به خود راننده هم گفتم. ولی خب بالاخره به پایان رسید این سفر هم .. حالا بریم که قسمت جدیدی از پدر عشق بسوزد رو داشته باشیم! دیگه الان روزنوشت و رمان رو ترکیبی با هم زدم برای صرفه جویی در مصرف پست!
قسمت76
آن شب موسیو تا صبح خوابش نبرد. با خودش خواستگاری هایی که رفته بود را مرور می کرد. همه شان جنبشی بودند و در رشته ی رزمی ای مدال و مقام و دان دویی چیزی داشتند. گفت بیخیال. زیاد ذهنم را درگیر ازدواج نکنم. فرد مناسب خودش می آید سر راهم . ماشین و خانه که دارم. دو تا از بزرگ ترین مشکلاتم حل شدند. حال مانده پیدا کردن فرد مناسب. زن قانع فرمان بر پارسا که به دلم بنشیند. پس سرش را گذاشته تا کمی چرت بزند که صدای پیامک بیامد برایش. (( یک پیام صوتی از هرماینی))
موسیو پیام را باز کرد (( سلام سلام موسیو .. دمت گرم که کار لرد سیاه را ساختی. باری طی تحقیقاتی که انجام داده ام حمامه هنوز زنده است. ظاهرا مثل لرد ولدمورت بخشی از روح خودش را در چیز دیگری قرار داده باشد ! باید بگردی و آن را از بین ببری تا از شر طلسم هایش راحت شوی)) موسیو چند شکلک دمت گرم. فدایی داری . خیلی مشتی هستی این ها برای هرماینی فرستاد و پرسید (( یعنی باید دنبال وسایل شخصی حمامه بگردم؟ خب مگر می شود؟من فقط ازش چند کبوتر جاسوس بدیده ام که می آمدند اینجا و جاسوسی مرا می کردند. )) هرماینی فی الفور جواب داد (( خودش است. اولین کبوتر جاسوسی که دیدی را تیر تو پر کن .. باید خودش باشد. یادت نرود باید به دست خودت تیر تو پر گردد نه کس دیگری )) پس موسیو پرده را کشیده و صندلی اش را کنار پنجره گذاشته و به منظره ی بیرون خیره شد. اول یک گنجشک آمد و روی رف پنجره نشست. بعد یک کلاغ آمد. بعد یک جغد. خلاصه همه جور پرنده ای بیامد، باری کبوتر نیامد. می خواست اصحاب را اذن دهد هر کبوتری بدیدند شکار کنند و برای موسیو بیاورند تا بعد از زیر زبان کشیدن ازشان آنها را تیر تو پر نماید. باری کار سختی بود.و با سابقه ای که از اصحاب داشت می دانست که آن گونه ی جانوری در شهرشان از بین خواهد رفت. پس دلش پیش استادش رفت.
تا موسیو قشنگ ذهنش متمرکز استاد شد . شمای ملا علی بابا بر وی ظاهر گشته و گفت (( من آمده ام فقط توضیح بدهم که آن موش سخنگوی عظیم الجثه را که آن روز دیدی. مردی بود طماع که طلاهای یتیمی را دزدیده بود و مسخ شده بود. و من روی طلاها نشسته بودم تا فکری کرده و طلاها را به صاحبش برگردانم و آن مرد طماع را از مسخ خارج کرده به مقدار همان طلاها ازش پول بگیرم.. من به ذهنت آمدم که فقط همین را توضیح بدهم بروم. نکند ظن بد بری)) موسیو سراسیمه گفت (( نه استاد نروید ... دچار مشکلی شده ام. حمامه روحش را دو تکه کرده و من یک تکه اش را از بین برده ام. اما آن تکه ی دیگرش نمی دانم کجاست و چگونه می توانم آن را از بین ببرم. تنها بو برده ام شاید در جان کبوتری تکه ی روحش را قرار داده باشد. چطور آن کبوتر را پیدا کنم؟ ))
پس استاد که در فنون کفتربازی اعجوبه ی دهر ببود. گفت (( نگران نباش .. تنی چند از کفترهایم را از برای تحقیق و تفحص به سطح شهر می فرستم تا اگر پیدایش کردند به نزد تو بیاورندش تا تیر تو پرش نمایی )) چوون موسیو شیخ این دلگرمی از استاد خویش بشنید. عشق الهی برای استادش فرستاده و فی امان الهی بگفت. و باز به سراغ فکر کردن در مورد خواستگاری هایش رفت. با خود می گفت شاید قسمت من این است که همسرم بادیگاردم باشد و دان 2 فنون رزمی داشته باشد. باری اگر دعوایی زناشویی بینمان شد، که می گیرد تار و پودم را یکی می کند. نه .. نه .. خودت را گول نزن موسیو شیخ. تو خسته ای .. حوصله ی از کوه بالا رفتن و جنب و جوش زیاد نداری که. یکی هم فاز و هم تیپ خودت بایستی پیدا کنی. برو کمی در آفاق و انفس نظر کن ببین چیزی برای خودت می یابی یا نه؟ پس موسیو چشم هایش را بسته و در آفاق و انفس نظر کرد و هزار کیس از جلویش بگذشند. بخشی را پسندید و خیلی را نه. علی هذا تنها سطحی از ظاهر نَفس هایشان معلوم بود نه اینکه طرف چه کاره است و چه می خواهد. این راه هم فایده نداشت. باید توکل می کرد و نتیجه را به خدا می سپرد. همینطور داشت در افکارش می چرخید که پیامکی برایش آمد. (( مراسم عزاداری به زبان انگلیسی .. سخنران : هانیه گرجی )) فک موسیو افتاد. چرا به من نگفته بود که ایران است؟ پس پیامک مراسم عزاداری را برای هرماینی فرستاده ازش پرسان شد قضیه چیست؟ که هرماینی پاسخ داد (( راستش مجوز غیب و ظاهر شدن را رفته ام از وزارت امور خارجه گرفته ام .. برای همین راحت می توانم به ایران رفت و آمد کنم! عصر بیا روضه ، اگر دختر خوبی دیدم شماره و آدرسش را برایت در بیاورم، بدهم بهت بروی خواستگاری )) پس موسیو چون چنین شنید گل از گلش شگفته و کتاب آموزش خواستگاری اش را باز کرده و خواند :
((سن ازدواج ))
رد کرد
((جمع بندی معیارهای ازدواج))
*) کسانی که افراط می کنند دنبال فرشته ها می گردند.
نکته : با کسی ازدواج کنید که مثل خودتان است.
*)زیاد وسواس به خرج ندهید
چند نکته ازین مبحث خواند و رد شد.
((ازدواج با چه کسانی ممنوع ))
!_ ازدوج با کسی که سوظن دارد ممنوع
2) ازدواج با کسی که وسواسی دارد ممنوع . الف)وسواس فکری ب) وسواس در پاکی و تمیزی
3) ازدواج با کسی که افسردگی حاد دارد
4) ازدواج های احساسی : وقتی حاضر نیستیم در مورد طرف مقابلمان تحقیق کنیم. وقتی چشممان را روی معایب طرف می بندیم و آنها را توجیح میکنیم
5) ازدواج با معتادها و کسانی که دنبال خطا می روند
خب خدارا شکر موسیو شیخ هیچ کدام این ها نبود پس کتاب را بسته و به پایین تختش بیانداخت تا کمی خسبیده و برای مراسم روضه ی شب آماده گردد. پس خسبید.
چون صدای زنگ ماسماسک همراه موسیو به صدا درآمد چشم هایش را باز کرده و صدای بغ بغوی چند کبوتر را که پشت پنجره ایستاده بودند شنید. موسیو بلند شده به کنار پنجره رفته و دید دو کبوتر دو طرف کبوتری که در وسطشان است و بال هایش را بسته بودند ایستاده اند. موسیو که از زبان پرندگان آگاه بود از آن کبوتران پرسید (( شما که هستید ؟ و توضیح بدهید این کبوتر را برای چه پیش من آورده اید؟ )) پس یکی از کبوترها که سمت راست کبوتر اسیر ایستاده بود به سخن در آمده گفت (( ما ماموران مخفی ملا علی بابا هستیم و برایتان آن کبوتری که دنبالش می گشتید را پیدا نمودیم و به خدمت آوردیم )) موسیو پنجره را باز کرده و کبوتر اسیر که بال هایش بسته بود را نگاهی انداخته ، انگشتش زیر نوک او گذاشته و گفت (( هی کبوتر ، اعتراف کن که هستی و جاسوس حمامه ببوده ای یا نه؟ )) پس کبوتر که حسابی ترسیده بود همانجا خود را خراب کرده و فورت فورت اثری از خود بر روی رف پنجره موسیو به جا گذاشت و گفت (( من مامور مخفی 008 .. جاسوس حمامه ی خبیث هستم ! او خانواده ی مرا گروگان گرفته بود و من مجبور شدم به جاسوسی شما بیایم )) موسیو کمی لب و لوچه اش را کج و راست کرد و با شک به کبوتر نگاه کرده و پرسید (( خب 008 .. دوست داری چطور نابودت کنم؟ چرخ گوشت یا به روش موسیو شیخی تیر تو پرت نمایم؟ )) پس چون موسیو چنین بگفت پرنده به تقلا از برای فرار بیفتاد و صدایش عوض گشته بگفت (( هااار هااار هااار ... موسیو خوب زرنگ شده ای باری به همین راحتی نتوانی مرا کشتن. باید مرا با خنجر ناصر الدین شاه بکشی تا بمیرم )) پس موسیو به آن دو نوچه کبوتران ملا گفت (( خنجر ناصرالدین شاه را بیاورید )) پس نوچه کبوتران رفتند و بعد از چند دقیقه با کیسه ای که به پاهایشان بسته شده بود برگشتند و موسیو شیخ کیسه را باز کرده و خنجری دُر افشان از آن بیرون آورده و به آن طرف پنجره رفته و لب باغچه-برای انکه نجس کاری نشود- کار آن کبوتر خائن و جاسوس را که بخشی از روح حمامه را در خود گنجانده بود ساخت. و همانطور که پرنده جان می داد دودی سیاه از جانش خارج گشته و به شمایل حمامه ی واقعی که بسی کریه و زشت ببود در آسمان ظاهر گشته که می گفت (( خیلی نامردی موسیو شیخ .. من عاشقت بودم .. اما تو به زندگی ات پشت پا زدی ... طلسمی هم که تو را نموده ام به این راحتی ها باطل نمی شود ! کور خوانده ای .. بغ بغووو )) و نا پدید شد.
پس موسیو از پنجره به داخل بازگشته و لباس های شیک و پلوخوری مشکی اش را پوشیده و به آن روضه ی انگلیسی که مداح و سخنرانش هرماینی ببود رفت.