سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۸ دقیقه·۱ سال پیش

پدر عشق بسوزد-((قسمت 77))

حالا پدر عشق بسوزد تموم شد چی بزارم؟ راستی سلام. البته اسنپ نوشت گزینه ی خوبیه. چون مگر من میزارم نفس راحت بکشن راننده ها؟ یک داستانی چیزی ازشون در میارم. اون دفعه میگم یک خاطره از کار کردنتون تو اسنپ بگین ، یارو سر درد دلش باز شد.

-آره آقا ، این مشتریا بعضیاشون خیلی نامردن. طرف اسنپ گرفته رفتم جاش. روبروی یک کافی شاپ بوده. چهار پنج تا جوون بودن. یکهو زدن کنسل کردن. زنگ زدم بهش میگه : آخ ببخشید دستم خورد، کنسل شد. هار هار هار (صدای خنده ی حضار) .. خلاصه اینا کارشون بود. باز اونای دیگه اسنپ می گرفتن راننده می رسید کنسل میکردن. اینجور مریض بودن.

من هم دلداریش دادم و گفتم بیکارن دیگه! تربیت درستم که ندارن. فکر میکنن مردم آزاری خنده داره! خب بگذریم بریم که قسمت جدید پدر عشق بسوزد رو داشته باشیم! بهتون نوید این رو هم بدم که به زودی تموم میشه. تا قسمت 83 همراهم باشید!

قسمت 77

موسیو به نشانی داده شده که برسید. آمد بوق در را بزند که دید در باز است پس به داخل وارد شد و کمی در حیاط قدم زده و جلوی موکت های پهن شده که دیگران کفش هایشان را در بیاورده بودند نعلینش را در آورده و وارد خانه شد و دید در قسمت پشت اتاق، خانوم ها نشسته اند و در قسمت جلو آقایان و هیچ پرده ای هم میانشان نکشیده اند. روضه شان مدرن بود. خب معلوم است وقتی هانیه گرجی سخنرانش باشد چه می شود دیگر. پس موسیو نشست و چون هرماینی گفته بود یکم چشم بچرخان اگر کسی به نظرت خوش آمد ندا بده آمارش را دربیاورم بروی خواستگاری. موسیو سریع چشم چرخاند و چشمش به دختری که همیشه در رویا دیده بود افتاد. پس همانجا موقعیت دختر را نسبت به هرماینی سنجیده و پیامک داد (( هرماینی .. موقعیت ساعت یک ات دختری مه جبین نشسته آمارش را در بیاور .. مغسی )) پس هرماینی سخنرانی اش تمام شده و کمی روضه خواند و به ماسماسک همراهش نگاهی کرده و چشم در چشم موسیو شده. لبخند مخفی ای بدو زده و دخترک را شناسایی نموده و بعد از چند ثانیه رفت و کنار دخترک نشست.

پس موسیو تا آخر مراسم نشسته و روضه ی سخنران بعدی و بعدترش را هم گوش داد و از در خارج شد که پیامکی برایش آمد. (( آفرین موسیو .. چه دختر خوبی هم نشان کردی. اسمش مریم است سید است و فامیلی اش دودکشی. برو جلو .. علی یارت )) موسیو که کف بُر شده بود از اشتیاق هرماینی به اسلام و آنقدر سریع آداپته شدن او با دین جدیدش. تشکری از او بکرد و برایش شکلک دمت گرمی بفرستاد. علی هذا ذهنش درگیر اسم دخترک گشت (( مریم سادات دودکشی؟ مگر می شود .. مگر داریم؟ )) پس این سوال ها را در گوشه ی ذهنش بگذاشت تا به خواستگاری که می روند بپرسد قضیه آن فامیل و سیادتشان چوون است؟

موسیو به خانه رسیده و به آشپزخانه وارد گشته و گفت (( دودوری دودو .. برایتان شماره بیاوردم .. )) و شماره ی خانه دخترک را روی کاغذ برای مادرش بنوشت تا در دفتر قهوه ای وارد کنند. مادر نگاهی کجکی به وی کرده و پرسید که (( این شماره از کجا بیاوردی پسرم ؟ رفتی توی خیابان جلوی کسی را گرفتی شماره خانه شان را بگرفته ای؟ ..بگو .. آره .. اعتراف کن .. ها ؟ چشمم روشن .. کارمان به کجا رسیده که میروی در خیابان شماره ی دختر مردم را میگیری. هیییی ... خدا .. بیا منو بوکوش ..)) موسیو که مارس مانده بود و به این حرف های مادرش هم که بریده بود و دوخته بود در دل ریز ریز می خندید مادر را نهیب زد که (( مادر من ... مادر من ...تو یاری و یاور من ...اما یواش .. کجا با این عجله ؟ .. روضه ای بودم و آنجا دختری را پسندیدم و چون با صاحب خانه رفیق ببودم ازش خواستم آمار دخترک درآورده و شماره خانه شان را به من بدهد با شما از برای خواستگاری برویم .. بد کردم ؟ )) مادر نگاهش صاف گشته و چون لیست موجودی شماره هایش داشت به ته می رسید لبخندی زده و گفت الان زنگ می زنم خودم ردیفش می کنم برایت.

پس فی الفور همانجا گوشی را برداشته و تماس بگرفت (( آلو ... سلامن علیکم .. منزل آقای دودکشی؟ .. برای امر خیر تماس گرفتم .. بله بله .. برای کدامشان؟ .. چند تا هستند مگر؟ .. دو تا؟ .. برای مریم خانوم ... بله .. بله .. چه کسی معرفی کرده؟ )) موسیو شیخ دست هایش را به نشانه ی اینکه بپیچانیدش چرخاند (( بله خانوم ممسنی معرفی کرده اند .. بالاخره شماره تان را از توی خیابان که پیدا نکرده ایم خانوم .. بله .. بله .. پسرم؟ .. قند عسل .. یک پارچه آقا ... می خواهید ایمیل بدهید لیست کامل مشخصات ، عکس و این ها را برایتان ایمیل کند .. خب شما بگذارید ما یک سر بیایم دختر پسر هم را ببینند.. بله .. فردا ساعت هفت؟ .. خوب است .. می بینیمتان )) پس چشمکی به موسیو زد و گوشی را گذاشت.

موسیو و مادرش دیگر روی دور خواستگاری بیفتاده بودند و مدام به خواستگاری می رفتند نکند بدنشان سرد شود و از تک و تای خواستگاری بیفتند. همه ی جاهایی که می رفتند خوب بود باری یا موسیو نمی پسندید یا پدر دخترک رد می کرد یا موسیو با خودش میگفت من که پسندیده ام ولی خب به هم نمی خوریم خیلی. دخترک چه گناهی کرده الکی زن ما بشود و به هم نخوریم و زندگی هر دوتایمان تباه شود. پس سیبی از یخچال برداشته به اتاقش رفته و همانطور که سیب گاز میزد به سراغ کتاب خواستگاری هایش رفت تا نگاهی سرسری بهش بیاندازد. پس کتاب را باز نمود :

(( مراحل تحقیق:

بخشی را رد کرده تا به منابع تحقیق برسید :

1_ همسایگان 2_ کسانی که با آنها وصلت کرده اند 3_ قوم و خویشان (از خودشان می پرسیم) 4_ همکاران 5_هم کلاسی هاشان 6_دوستانشان 7_ دشمن هایشان

پس موسیو نگاهی سرسری به بقیه ی مبحث بینداخت و کتاب را بست. چه بسا آخر کار ول کردن مباحث از ویژگی های بارز موسیو شیخ ببود. لذا لباس پوشیده و به مکتب شتافت . به نزدیکی های مکتب که برسید دید فضا مشکوک است و آسمان تیره و تار. پس نگاهی ژرف تر نمود و دید این بار جناب گازی و سالار بی مشکل و چند نفر دیگر دم در مکتب دارند کشیک می دهند تا چون موسیو به مکتب رسید انتقام خویش گرفته و بروند. پس موسیو که کلافه شده بود از دست سالار و جناب گازی گفت (( هم سگ تو جون سالار بی مشکل و پدرزنش و نوچه هاشون )) و چون موسیو چنین گفت صدای پارس سگ از جایی که سالار و جناب گازی و آن چند نوچه شان ایستاده بودند بلند شد و آن ها شروع به بالا پایین پریدن نمودند و لباس های خویش درآورده موسیو دید که سگی زیر لباسشان پدیدار گشته و مدام آن ها را گاز می گیرد. پس آن ها ترسیده و همانطور که از سر جای خود به این طرف آن طرف می جهیدند جلوی مکتب را خالی کرده و فرار کردند. پس موسیو به مکتب رفته و چون پایش را به داخل گذاشت صدای زنگ کلاس به صدا درامد.

پس همگان از پیر و جوان گرفته تا کودک و قنداقه از پنت هوس دار بگرفته تا زاغه نشین خود به کلاس موسیو شیخ برساندند و او را بر سر دست هایشان بگرفته و به کرسی استادی بنشاندند. پس موسیو شیخ گوشت کوب خویش بر میز کوبانده و جمعیت که مثل سابق اندازه ببودند ساکت بگشتند. پس موسیو ایستاده و سخن خویش آغاز بنمود :

(( رب الشرح لی صدری و یسر لی امری و الحلل عقدتا من لسانی یفقه و قولی ، السلام علیک یا تلامیذی و القرت عیونی .. حالتون چطوره ؟ )) که همگی گفتند (( عالی )) و موسیو ادامه بداد (( خب خب خب ... خواستم بگویم که در این مدت سختی های زیادی بر سر راه من، استادتان عبدالفانی الاَحقر موسیو شیخ بیامد که اگر کسی بخواهد بنویسد شان مثنوی هفتاد من شود. باری درس ها بیاموختم و هر جا دختری نپسندیدم و مناسب شما دیدم بی چشم داشت و برای رضای خدا به شما معرفی کردم و خیلی هاتان سر و سامان بگرفتید.. حال یک خواستگاری دیگر مانده تا بروم و اگر نشد کناره گیری کنم برای مدتی تا مگر از آسمان خدا خودش یکی را سر راه من قرار دهد چه بسا که دیگر بریده ام و این راه بس مشقت بار است )) پس قطره اشکی گوشه ی چشمان موسیو شیخ پدید آمده و چون اصحاب چنین دیدند همه زار زار گریستند و فغان برآوردند (( یا شیخ )) . لذا موسیو بالای سر اصحاب پریده و یکی یکی پا بر سرشان بگذاشت و از مکتب خارج گشت چه بسا یادش بیامد که آن شب قرار خواستگاری بدارند و اگر زودتر خود را به خانه نرساند. برای حضور در خانه ی دودکشی این ها دچار تاخیر می گردند. و همانا موسیو فردی بود خوش قول، آن تایم و بسیار چیزی که برای خود می پسندی برای دیگران بپسندانه.

پس موسیو به خانه رسیده. لباس های خواستگاری اش را پوشیده و با مادر سوار مرکب گشته و به مکان مورد نظر که بر روی نقشه ی تارنمای گاگول پیدا نبود باری پدر موسیو آدرسش را به موسیو داده بود رفتند.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

برای خواندن قسمت های قبلی روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/qklz1imefigu

برای خواندن رمان یک عاشقانه سریع و آتشین روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/ko3zhs2uwrdk

دختر پسرکافی شاپرمانطنز
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید