ویرگول
ورودثبت نام
سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۸ دقیقه·۱ سال پیش

پدر عشق بسوزد-((قسمت 78))

فردا شهادت امام رضا علیه السلام است ولی خب چون خیلی شلوغ است نمیروم. این روزها حرم برای زائر است. من که هر وقت دلم بخواهد میتوانم بروم. جا را برای زائر خالی کنم که راحت تر زیارت کنند. یک نفر هم یک نفر است.

قسمت 78

آدرس مورد نظر در محله ای ببود که ناگهان در وسط چهارراه میدانی پدید آمده و دوراهی هایش تبدیل به سه راهی و چهارراه و پنج راه و شش راه می گشت. موسیو ده بار مسیر را رفت و برگشت و از آدم های ایستاده در خیابان یا ایستاده در کنار حمال هایشان بپرسید و هر کسی آدرسی می داد. بعضی ها هم بعد از کلی فکر کردن می گفتند می دانیم ولی نمی گوییم. چه بسا که دنبال گرفتن شیتیلی چیزی ببودند. باری موسیو زیر بار نرفته و آخر کار وارد کوچه ی شماره ی هشت بشد و در وسط کوچه میدانی پدید آمده و آن طرف میدان همان کوچه ی مورد نظر ببود پس موسیو حمالش را به داخل کوچه برده و وِرد محافظی بر روی حمالش بخواند چه بسا جلوی پارکینگ دیگران پارک کرده بود و صاحب آن پارکینگ هم روی درب پارکینگ نوشته ببود پارک مساوی پنچری. پس موسیو با دلی پاک و ضمیری مطمئن به همراه مادر پلاک خانه را با مشقت فراوان بیافتند چه بسا که خانه ها پنج تا در میان پلاک داشتند و همان ها هم که داشتند، پلاکشان معلوم نبود به کجای درب منزل متصل شده است.

خلاصتا موسیو و مادر پلاک را یافته و بوق خانه را به صدا درآوردند و بعد از چند ثانیه کسی آیفون را برداشته و پرسید (( کیستَه؟ )) و مادر موسیو توضیح بداده و درخواست کرد که درب را باز کنند. که در باز گشت و موسیو و مادر وارد حیاطی دل انگیز شدند که درخت های سیب و گلابی و گیلاس بداشت و در وسط حیاط حوضی کوچک که ماهی های سرخی وسطش شنا می کردند. موسیو دلش رفت برای آن حیاط و حوض و آن ماهی های سرخ. باری تمرکزش را از دست نداده و به همراه مادر از پله ها بالا رفته و پس از سلام و احوالپرسی -در همان پیشگاه در- وارد خانه گشتند و بر روی مبل هایشان نشستند. خانه ی ساده و بی آلایشی داشتند و بدون قر و فِرِ اضافی همان اول کار دخترشان چای آورد و موسیو هم که هم تشنه بود و هم دلش می خواست سنت چای گرفتن از دست عروس را اکمل و اتم اجرا کرده باشد همانطور که زیرچشمی مریم بانو را نظر میکرد چایی برداشته ولی نخورد و درخواست آبجوش نمود.

مادر موسیو و خانوم دودکشی که گرم صحبت شدند از موسیو و دختر خانوم خواستند که بروند جایی با هم حرف بزنند و اگر سوالی چیزی دارند از هم بپرسند. پس موسیو و مریم بانو به اتاقی رفتند و هر دو بر روی زمین بنشستند و اتاق نه سه در چهار بلکا سه در دویی چیزی بود. پس موسیو به پشتی تکیه داده و دخترک روبرویش نشسته و به بالشتی تکیه داد. در سمت چپ موسیو آینه ی بزرگی بود که به دیوار تکیه داده شده بود و به طرز غریبی شکسته بود.

پس موسیو که گل از گلش شکفته بود نظری به دخترک کرده و سرش را پایین انداخت ، دخترک نگاهی به موسیو انداخته و سر به پایین انداخت. این نگاه های زیر زیرکی چند دقیقه ای به طول انجامید و لبخند بر لبان هر دو نفر نقش بسته بود تا اینکه دخترک گفت (( نمی خواهید خودتان را معرفی کنید ؟ )) موسیو هم که منتظر بود تا چراغ سبزی از مریم بانو بگیرد گفت (( لیدیز فرست .. خانم ها مقدم ترند)) پس دخترک سینه اش را صاف کرده و هیکاپی کشید .. هایااااا (( مریم سادات دودکشی هستم .. لیسانسه ی مهندسی پزشکی .. دان دو تکواندو دارم .. فعلا همین .. هایااا )) موسیو که می خواست همانجا زمین دهن باز کند و در زمین فرو برود با خود می گفت خدایا چرا واقعا؟ این یکی هم دان دو تکواندو؟ هرچه رزمی کار است گیر ما می افتد. یا نه .. درین مدت که ما مشغول درس خواندن ببودیم دختران همه رفته اند کلاس های رزمی ثبت نام بکرده اند و دان 2 گرفته اند. و هم هیچکدامشان دان 3 یا یک هم نبودند و همه شان دان دو ببودند که همین حرص موسیو را در می آورد باری چاره چه بود؟ موسیو خود معرفی بنمود (( سلام علیکم .. من عبدالفانی الاحقر موسیو شیخ هستم .. مدرس علوم غریبه و آشنا .. پدیده های طبیعی و غیرطبیعی .. الله اکبر )) و این الله اکبر آخر را در جواب هیکاپی که دخترک کشیده بود بگفت. باز سکوت در اتاق برقرار شد و آن نگاه های زیر زیرکی و دخترک مدام لبخند بر لب داشت و می خندید. موسیو که در اکثر خواستگاری ها با این پدیده روبرو گشته بود کم کم داشت به خودش شک می کرد و میگفت یا من خیلی خنده دارم یا این ها مدلشان با نشاط و خنده روست و خوشحال اند.

علی ای حال موسیو که از آن سکوت خسته شده بود دخترک را تعارف کرد که اگر سوالی دارد بپرسد که دخترک توپ را در زمین حریف یعنی موسیو بینداخت پس موسیو پرسید (( حالتان خوب است ؟ ... ببخشید این آینه چرا شکسته است )) تا موسیو این سوال بپرسید دخترک گل از گلش شکفته و با هِر هِر کِر کِر گفت (( راستش من یک خواهر کوچک تر دارم که او هم دان دو تکواندو دارد و گاهی با هم شوخی می کنیم و هم را مثل سگ می زنیم ( البته بیشتر من میزنم) و یک دفعه که دعوا می کردیم یک عبدلاچاگی بهش زدم و با کله رفت توی آینه و آینه شکست و حیف شد. البته خواهرم هم چند تا بخیه ای خورد )) موسیو لبخند ملیحی زد . چه بسا دخترک داستان را چنان با خنده و ملاحت بگفته بود انگار دستش لرزیده بوده و لیوان آبش چپه شده است. نه اینکه آینه ای شکسته ، سری ناکار شده و خواهرش به بیمارستان رفته است.

موسیو در رویا فرو رفت که با مریم بانو ازدواج کرده اند و رفته اند سر خانه و زندگی. موسیو شیخ دیر به خانه می اید و مریم بانو همانطور که چادر و مقنعه سرش است جلویش را می گیرد و می گوید (( چرا دستت خالی ست مرد؟ .. پس چرا هیچ کدام از اقلام لیستی که برایت فرستاده ام را نخریده ای؟ )) موسیو لبخندی می زند و سرش را می اندازد پایین و می گوید (( ببخشید همسرم .. فراموش کردم )) و مریم بانو هر هر کر کر کنان عبدولاچاگی ای به موسیو می زند و موسیو مثل فیلم های بروس لی چهار متر آن طرف تر پرت می شود و دوباره معذرت خواهی می کند و مریم بانو باز هااار هااار هااار می خندد و پایش را می گذارد روی خرخره موسیو و می گوید (( دفعه آخرت باشه وقتی لیست خرید برات می فرستم دست خالی بر میگردی خانه .. مفهومه ؟ ))

(( موسیو شیخ .. موسیو شیخ ... )) مریم بانو که موسیو شیخ را صدا می زند، موسیو از رویا بیرون آمده و از هدف زندگی مریم بانو پرسید که جواب می دهد هدفش ورزش ورزش .. درس .. موفقیت است. موسیو می پرسد. پس شوهر و زندگی مشترک کجای این اهداف ببود؟ که دخترک می گوید یک جایی همان وسط مسطا و می خندد. موسیو هم که دخترک را خندان می بیند کمی جوک و جفنگ برایش می گوید و بعد می پرسد ( به نظر شما عشق چیست؟ پنج نمره ) دخترک کمی فکر کرده و می گوید عشق چیز بدی نیست. به نظر من عشق یعنی کسی را از خودت بیشتر دوست داشته باشی. عشق یعنی فداکاری . هم زیستی و ازینطور چیزها. موسیو هم که نظرش به نظر مریم بانو نزدیک است و حسابی ظاهرش را هم پسندیده ستاره ی کنار اسم مریم بانو را در قلبش نورانی می کند بعد چند تا سوال دیگر می پرسد از همان سوال ها که اگر ده تا شهر بخواهند مهمان تان کنند کجاها دوست دارید بروید؟ یا اگر قول چراغ جادو بر شما ظاهر گردد و 3 آرزو داشته باشید که برآورده کند آن سه آرزو چه چیزهایی هستند که دخترک گفت (( 1- پولدار بشوم ... هار هار هار .. 2- 6 تا بچه داشته باشم ... هار هار هار ... 3- ازدواج نکنم .. هار هار هار ))

موسیو که داشت از جواب های مریم بانو شاخ در می آورد گفت. حتما حالش خوب نیست که بدون ازدواج می خواهد 6 تا بچه بیاورد. ولی دختر بانمکی است. یک جلسه دیگر اگر راهمان دادند بیاییم و بقیه سوال ها را جلسه ی بعد بپرسم. پس کمی دیگر حرف های متفرقه بزدند که به همه چیز ربط داشت جز ازدواج و با خنده و صلوات خداحافظی بکردند و موسیو با مادر به خانه بازگشت و در راه از آن آینه ی شکسته شده در اتاق برای مادر بگفت و اعلام نگرانی بکرد باری گفت به دلم نشسته و جا دارد یک جلسه ی دیگر برویم و صحبت کنیم البته اگر مریم بانو هم پسندیده باشد و راهمان بدهند.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

برای خواندن قسمت های قبلی روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/qklz1imefigu

برای خواندن رمان یک عاشقانه سریع و آتشین روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/ko3zhs2uwrdk

مریم بانوزندگی مشترکطنزداستانخواستگاری
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین/پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید