ویرگول
ورودثبت نام
سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۸ دقیقه·۱ سال پیش

پدر عشق بسوزد-((قسمت 80))

خب این هم از قسمت 80.. تنها سه قسمت دیگر باقی ست .. روزنوشت هم ندارم! شاید یک معرفی کتاب نوشتم امروز. همین .. بریم که داشته باشیم

قسمت 80

صبح روز بعد موسیو با خستگی فراوان و کش و قوس دادن به بدنش از خواب بلند شد و حس کرد انگار کوهی بزرگ را جابجا کرده است. نمی توانست خود را از تخت بکند. باری می خواست به مکتب خانه برود و سخنی چند با اصحاب و مریدان بگوید پس بالاخره خود را از تختخوابش کند و به آشپزخانه رفت. نیمرویی برای خودش با روغن زرد درست کرده و خورد. بعد به اتاقش رفته لباس هایش پوشیده و به مکتب خانه رفت. قبل از رسیدن به مکتب نگاهی به اطراف و اکناف انداخت کسی پی اش نباشد که ظاهرا باباگازی و دامادش به خاطر گازهای سگ هایی که به جانشان افتاده بودند دیگر نیت نداشتند به دم مکتب خانه آمده و انتقام بگیرند. پس موسیو با قلبی آرام و ضمیری مطمئن به سمت مکتب خانه برفت و از در که وارد شد. زنگ در را یکی از علاف ها که هر روز می آمدند در لابی مکتب چرخ می زدند به صدا درآورد و زنگ با آن صدای کر کننده اش همه ی اصحاب را از پیر و جوان تا کودک و قنداقه از اقصی نقاط شهر فراخوان داد تا خودشان را تا دو دقیقه دیگر به مکتب برسانند و اگر دیرتر می رسیدند. یک دقیقه تاخیر پول نقد باید جریمه می دادند. دو دقیقه تاخیر باید بدترین سوتی ای که در طول عمر بداده اند را جلوی جمع می گفتند تا تباه شوند. سه دقیقه تاخیر باید کل مدت کلاس را در گوشه ای یک لنگه پا ایستاده و سطل زباله ای را بالای سرشان می گرفتند. 4 دقیقه تاخیر از اصحاب می پرسید که چه جریمه ای بکنیم این یار را و نظر جمع را بر روی وی اعمال می نمود و 5 دقیقه تاخیر گذشتن از اتاق تمساح ها که در طبقه ی بالا بود و چون مجوز نداشت برای اینکه در دید نباشد درش را قفل کرده و اتاق را عایق صدا بنموده بودند.

پس اصحاب همگی بدون تاخیر رسیده و عده ای که تاخیر داشتند پشت در بنشستند تا از صدای استاد استفاده کنند. باری غیبت از کلاس هم جریمه ای داشت که موسیو آن روز از خیرش گذشت. پس گوشت کوبش را بر میز کوبانده و سخن چنین آغاز کرد :

(( سلام دوستان ، اصحاب ، رفقا ، تلامیذی ، جان بر کفان ، فدائیان .. همینکه زود آمده اید نشان می دهد حالتان خوب است . من دیشب به خواستگاری دختری رفتم زیباتر از مهتاب ، جذاب تر از خورشید. خوش خنده و ملیح و با کمالات . باری دوستان یادتان باشد صورت ظاهر زودگذر است. به بادی بند است. به دنبال کمالات و اخلاقیات و تناسبات باشید. آنکه مهربان و احساسی است به دنبال کسی باشد که احساسات بفهمد. مهربان باشد و کمی احساس برایش خرج کند. کسی که به دنبال هیجان و ملق بازی است به دنبال کسی که جنبشی است و مدام به دنبال تحرک است بگردد. و این بود خلاصه ی چیزهایی که ازین خواستگاری ها بفهمیدم. باری دیشب به من الهام شد که تا این جای امر آن ماموریت الهی که بر دوشم قرار گرفته بود اکمل و اَتمَم انجام شده است و حال از برای آرامش روح و جان و انجام دادن ماموریتی بایستی سر به کوه بگذارم و مدتی کلاس ها کنسل باشد. باری فردا صبح کسانی که رضایت نامه داشته باشند را می توانم با خودم به پای کوه ببرم و آن ها همانجا تفرج کنند و با گرگ ها و خرس ها و پلنگان هم زیستی کنند. ولی حفظ جان هر کسی پای خودش است. اصغری بیا این رضایت نامه ها را ببر و پخش کن بین دوستانت. راستی هزینه ی این اردوی اختیاری و معرفتی و نظامی نفری 200 پاپاسی می باشد هر که فردا می آِید با خودش بیاورد. حیوانات جنگل دوستان ما و شما هستند نسلشان را برنکنید. به غایت غذا برای خودتان بیاورید که مجبور به شکار نگردید وگرنه خودم مجبور میشوم بدهمتان دست گرگ ها و تمساح ها بخورندتان. همه ی این توضیحات در رضایت نامه درج شده. به دقت بخوانید و بدهید بزرگ ترتان امضا کند. مجردها بدهند پدرشان امضا کند و متاهلین بدهند همسرشان پای برگه را امضا بنماید. والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته ))

تا موسیو نطقش تمام بگشت سوال های اصحاب شروع شد که دفتر چند برگ برداریم استاد. لباس چی بپوشیم. خوراکی چه بیاوریم. مسواک هم لازم میشود یا نه؟ مایو و عینک شنا برداریم یا نه؟ شام و ناهار با تور است؟ آری یا بله؟ چمدان بیاوریم یا با کوله پشتی کارمان راه می افتد. و موسیو که اعصاب نداشت دوباره بالای سن رفته و با گوشتکوبش روی میز کوبیده و گفت :

(( بله الان کسی بهم پیامک داد. ظاهرا برنامه ی فردا کنسل شده .. باشد باری دگر ! باری کلاس چند روزی تعطیل است ))

پس اصحاب آهی عمیق بکشیدند و غرغر کنان از کلاس خارج بگشتند باری چند نفر از اصحاب سوپر مخلص که موسیو در همین حین بهشان چشمکی زده بود ماندند و موسیو آنها را اذن داد اگر دلشان می خواهد فردا حمال بیاورده و با هم به پای کوه ارح بروند و آنها پای کوه هر کار خواستند بکنند و موسیو اگر اذنشان داد به کمکش بشتباند. و مدت اتمام این اردو مشخص نیست پس آماده باشند و کوله های صد کیلویی دویست کیلویی با خود که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در خود دارند بیاورند و روز بعد ساعت چهار صبح دم مکتب باشند. پس اصحاب قبول کردند و روز بعد ساعت هفت صبح موسیو خمیازه کشان به مکتب برسید و دید آن اصحاب مخلص -طفلی ها- گرفته اند در کنار کوله پشتی هایشان روی زمین خوابیده اند که موسیو نفری یک لگد بهشان زد و از خواب بیدارشان کرد و گفت همینطوری ساعت 4 صبح اینجا بودید ؟ که همه شان گفتند یا استاد ما همه مان از ساعت دو ، سه ، چهار صبح اینجا منتظر شما بوده ایم. پس موسیو به شاگردان خودش افتخار کرد و نفری صد امتیاز مثبت که هیچ ارزشی نداشت بهشان داد که با آن امتیاز ها تمام خستگیشان به در رفت و آماده شدند تا موسیو اذن حرکت بدهد. موسیو به حمال های اصحاب نگاهی بیانداخت یکی پاترول بیاورده بود یکی لند کروز یکی رنجرور یکی پراید. پس پرسید (( چه کسی با پراید بیامده؟ )) که صحابی مخلص کارمند معمولی گفت ((من)) پس موسیو وی را مرخص کرده گفت تو برو به کارهایت برس چه بسا که تو اگر روزی در اداره حاضر نگردی کار مردم روی زمین می ماند. پس با صحابی مخلصی که لندکروز داشت سوار حمالش بگشتند و به سمت غار اَرَح راه بیفتادند. و پس از دو ساعت به پای کوه برسیدند و حمال هایشان را پارک کرده و به درختی چیزی زنجیر کردند. موسیو انذار ها و خطرها را برای اصحاب شرح داده و گفت اینجا همه جور جک و جانوری پیدا می شود مراقب خودتان باشید. من به غار آن بالا می روم و نبینم کسی بیاید فضولی و سرک بکشد ببیند آن بالا چه خبر است. پس موسیو کوله پشتی خود را به دوش انداخته و از کوه بالا برفت تا به دهنه ی غار برسید. ظلمات محض بود. موسیو یاالله یاالهی بگفت و چراق قوه ای به داخل غار بیانداخت و دید واویلا. خانه ی فساد است انگار. آهو در بغل شیر خوابیده. گرگ در بغل پلنگ و کفتار و خرس کنار هم و مدام خرس به کفتار میگوید برو گمشو اونور دهنت بو می دهد. القصه تا موسیو چراق قوه به داخل غار انداخت و وارد گشت همه حیوانات خودشان را جمع و جور کرده و عده ای حالت حمله بگرفتند تا بپرند و موسیو را زخمی کنند باری برخی دیگر چون جناب شیر که موسیو را از دیر باز می شناختند به دست بوس موسیو آمده و بوسه ای بر دست ایشان زده و رفت. پس چون سلطان جنگل چنین کرد کفتار و خرس و گرگ و آهو و پلنگ هم بوسه ای بر دستان موسیو شیخ زده و بیرون رفتند. موسیو نور چراق قوه اش را به دیوار های غار بیانداخت که بر رویش سنگ نگاره های جدیدی پدید آمده بود. جلوتر که رفت دید سنگ نگاره ها حال انسانی را نشان می دهند که به خواستگاری می رود و موفق نمی شود و مغموم و ناراحت باز به خواستگاری دیگری می رود. موسیو فکری شد. دستی به دیواره غار کشیده تا ببیند جدید اند نقاشی ها یا قدیمی که فهمید قدیمی اند و او هیچ وقت آن سنگ نگاره ها را ندیده است و شاید هم دیده و نفهمیده است. کوله پشتیش را همانجا گذاشته و مشمایی روی زمین پهن نموده و دست به دعا برداشت که (( یا الله. مدت مدیدی است که گرفتار طلسمی گشته ام که هم خوب است هم منحوس. چه بسا هر حرفی از دهانم بیرون می آید برآورده می شود و تابحال دهان یکی را آسفالت نموده ام ، پدر یکی را سوزانده ام ، سگ به جان یکی انداخته ام و معذب گشته ام که نکند باعث ضرر و زیان کسی شوم. یا الله ، یا ارحم الراحمین خودت مددی بنما و مرا از چنگال این طلسم شوم برهان. ))

موسیو چند ساعتی را به مناجات با خدای خویش گذراند تا خواب بر وی موستولی گشت و سرش را بگذاشت تا چرتی بزند. بعد از نیم ساعتی ناگهان صدایی شنید که او را صدا می زدند (( موسیو ...موسیو .. ))

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

برای خواندن قسمت های قبلی روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/qklz1imefigu

برای خواندن رمان یک عاشقانه سریع و آتشین روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/ko3zhs2uwrdk

معرفی کتابموسیوپدر عشق بسوزدرمانطنز
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین/پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید