ویرگول
ورودثبت نام
سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۸ دقیقه·۱ سال پیش

پدر عشق بسوزد-((قسمت 81))

سلام علیکم. شهادت امام حسن عسکری علیه السلام رو تسلیت میگم. آجرک الله یا صاحب الزمان.

حالتون چطوره؟ من هم خوبم خداروشکر! افتادم تو فاز کتاب خوندن! و خب خیلی خوبه و باعث میشه پست های معرفی کتاب زیاد بنویسم !

بریم که قسمت هشتاد و یکم رو داشته باشیم. و نوید میدم بهتون که بغیر ازین قسمت تنها دو قسمت دیگر باقی ست. اون کسایی که میخوندن ولی کامنت نمیذاشتن رخ بنمایند که بیشتر آشنا بشیم باهاشون :)

قسمت 81

موسیو چون صدایی که او را صدا می زد شنید فی الفور از جایش جهید و بلند شد که کله اش به سقف غار خورده و آخ و اوووخش به هوا خواست. فضای غار دیگر تاریک نبود و دو مرد چهارشانه که ته ریش داشتند و موهای بلند و لباس و شلوار سفید ورزشی بپوشیده بودند در انتهای غار ایستاده بودند و نور از سرو رویشان می بارید. پس موسیو به آنها سلام کرد و پرسید کیستید و آن دو جوان گفتند (( السلام علیکم یا موسیو شیخ .. تو دیشب از خدا چیزی خواستی و خدا مارا برای رفع مشکلت به اینجا فرستاد تا گره از کارت باز کنیم )) موسیو که فکرش را نمی کرد خدا فرشته ای چیزی برایش بفرستد نام آنها بپرسید که گفتند (( ما فرشتگان خدا هستیم .. خودت چه حدسی می زنی؟ )) موسیو که تا به آن روز این مدل فرشته ندیده بود که بپرسد خودت چه حدسی می زنی اسممان چیست؟ پرسید (( هاروت و ماروت، شمایید ؟ )) فرشته ها تبسمی بکردند و گفتند (( نه آنها گرفتار ماموریت دیگری بودند ، ما می خواستیم بیایم اینجا تعطیلات بگذرانیم که خدا گفت سر راهتان به غار ارح سری زده و به بنده ی ما که افریطه ای او را طلسم نموده کمک کنید تا از شر آن طلسم راحت گردد. موسیو که کف بر بگشته بود پرسید (( آخر اسم خودتان را نگفتید؟ بعد هم مگر فرشته ها هم تعطیلات دارند؟ )) دو فرشته لبخندی زده و آن یکی که موهای بور بداشت گفت (( نام من قیمائیل است که در بهشت مامور ریختن قیمه سر ریز بر روی شله های مشهدی ها هستم )) آن یکی که موهای تیره تری داشت هم گفت (( نام من ته دیگائیل است که مسئول دادن ته دیگ سرریز به بهشتیان هستم. و چون هنوز روز محشر برقرار نشده ما بیستوچهاری مرخصی هستیم و خدا ما را به ماموریت های متفرقه می فرستد))

موسیو هر لحظه داشت بر تعجبش افزوده می شد و محو تماشای آن دو فرشته شده بود که قیمائیل به سمتش آمد و دست راستش را روی شانه ی موسیو قرار داده و دست چپش را بر روی قلب موسیو و گفت ((با نام و یاد خدا عملیات باطل کردن طلسم حمامه بنت عبدالله را شروع می کنم ... )) بعد زیر لب وردهایی زمزمه کرد و دست چپش را محکم به قلب موسیو زده و گفت (( ووودوووو )) و موسیو ناگهان نَفَسی سنگین را از سینه خارج کرده و سبک شد بعد ته دیگائیل بیامد و همان کارها بکرد و موسیو نفسش بالا آمده و حس کرد روی ابر هاست و سبک ترین شده است. پس از آن دو تشکر کرده و گفت (( ممنون فرشته های مهربان. سلام مرا به خدا برسانید )) زینرو فرشته ها رفتند تا به گردش خود بپردازند چه بسا که در تعطیلاتشان ببودند و موسیو هم از غار بیرون آمده از بالای کوه به پای کوه نظری انداخت که اصحاب آتش روشن کرده بودند و داشتند چای دم می کردند و با گرگ و شیر ملعبت می نمودند و بهشان کرم می ریختند. باری گرگ که اعصاب معصاب نداشت و شب قبل با همسرش دعوا بکرده بودد پرید و دست یکی از اصحاب را خورد. موسیو که حرف های حیوانات را می فهمید می شنید که گرگ دارد می گوید (( آخه حیوون تو هم قد منی که با یه تیکه چوب سر به سر من میذاری ؟)) و اصلا از کاری که کرده بود یعنی خوردن دست صحابی موسیو پشیمان نبود و شیر هم به دفاع از جناب گرگ هااار هااار می خندید و می گفت (( بازی اشکنک دارد سر شکستنک دارد .. آخه اُزگَل داری با دم شیر بازی می کنی ، حواست هست ؟ )) پس نعره ای جانانه بزد و آن صحابی ابله که داشت با دم جناب شیر بازی می کرد خودش را خیس کرده و فرار کرد. موسیو هم که اوضاع قاراش میش بدید سریع خود را به پایین رسانده و پس از ادای احترام خدمت جناب شیر و گرگ اصحاب را دستور داد که سریع دم و دستگاه خویش جمع کرده و آماده شوند که بروند. پس در طرفت العینی اصحاب کوله های خود برداشته دست خورده شده ی صحابی مخلص باندپیچی کرده و سوار حمال گشته و بازگشتند.

پس چون به دم مکتب برسیدند موسیو همگی اصحاب را برای لحظه ای به داخل فرا خواند از برای آزمایش صحت ابطال طلسم. پس گفت (( انشاالله دست این دوستمان که خورده شده است برگردد سر جایش )) و به صحابی مخلص چپ دست که دست چپش خورده شده بود و حال نه می توانست چیزی بنویسد و نه درست درمان دستشویی بنماید نگاه کرد و دید دستش سر جایش برنگشته پس جیغ و هورایییی بکشید چه بسا که ابطال طلسم محقق دیده بود باری اصحاب چپ چپ به وی نگاه می کردند که چرا استادمان اینگونه می کند پس موسیو از سر توضیح برآمده و علت آن جیغو هورای خویش به اصحاب کمی توضیح بداد تا کمی وی درک کرده و از وی ناامید نگردند و دستورشان داد تا صحابی مخلص چپ دست را سریعا به بیمارستان رسانده و به اوضاعش رسیدگی بنمایند. پس با سلام و صلوات و دلی آرام و نفسی مطمئن و تنی سالم به جز یکیشان، همه برفتند و تنها یکی از اصحاب بماند تا تحفه ای بگیرد و شرش را کم کند.

پس موسیو همانجا پشت میزش نشسته و توی تخم چشم های صحابی اش که خیلی پولدار هم ببود زل زد و ازش پرسید (( چطوری صحابی جان؟ چه خبر چه احوال؟ چه کمکی از دست من بر می آید؟ )) پس صحابی پولدار شروع کرد به صحبت کردن و گله و شکایت از دنیا. از تنهایی و پوچی و بی هدفی. از بی زنی و گرفتاری و بی پولی. و از ویژگی های بارز آن صحابی که در پول غلط می زد این ببود که از بی پولی بنالد و شهریه ی کلاس هایش را بپیچاند چه بسا که پول ندارد و در فقر است، دارد می میرد از خسیسی. پس موسیو نظری در وی نموده و گفت هیچ توصیه ای برای تو ندارم جانم.

صحابی به پای استاد بیفتاده و گفت (( یا استاد چرا؟ )) که چون صحابی چنین بگفت باب امر به معروف و توصیه ی موسیو شیخ باز گشت و فرمود (( چرا که تو خسیسی جانم و داری از ثروت خفه می شوی ولی زورت می آید خرج کنی. به مستمند کمک کنی. خوش بگذرانی. فقط دوست داری پول هایت را روی هم کنی و به این ور و آن ور فخر بفروشی. تا بحال شده بگویی: استاد من در اقصی نقاط ایران ویلا دارم بیا کلید ویلای قشم ، کلید ویلای کیشم را بگیر و دست مادرت را بگیر و به آنجا برو و خوش بگذران؟ تا بحال شده خیرت به کسی برسد تا از حس پوچی به در آیی؟ تا به حال گفته ای یا استاذ کسی می شناسی به من معرفی کنی من بروم به خواستگاری اش و ازدواج کنم؟ نگفته ای دیگر پسر جان. فقط باب آه و ناله ی الکی ات همیشه باز است و خودت را تباه نموده ای ))

تا موسیو اینطور به صحابی مخلص پولدار گفت، وی سخت در فکر فرو رفته و حرف موسیو شیخ حق یافته و گفت (( موسیو من در قشم و کیش ویلا دارم . خوشحال میشوم که منت بر سر من بگذارید و کلیدهایشان از من قبول کرده و دست مادر خود را گرفته . از برای تفرج به آنجا بروید. و همانجا دسته کلید از جیبش در آورده و دو تا از کلیدهایش را جدا کرده و به موسیو داد. موسیو خدا را شکر کرد که این مشکل را هم از سر راهش باز بکرده. سپس آدرس ویلاها از پسرک بگرفت و شماره ی خانه ی دودکشی این ها و سنگ فروش را به پسرک داد و گفت این ها دخترهای خوبی هستند. باری مثل تو پولدار نیستند و ذهنت را درگیر ظواهر دنیا ننمای و بیشتر به فکر اخلاق و نجابت و پاک دامنی دخترک باش تا هم در دنیا هم در آخرت سربلند باشی چه بسا که از قدیم گفته اند در کنار هر مرد موفقی یک زن خوب و سازگار هست. پس برو زن بگیر تا از تنهایی در بیایی و زندگی ات کمی معنا پیدا کند. برو به سلامت پسر جان. پسرک که حسابی تحت تاثیر حرف های استادش موسیو شیخ قرار گرفته بود. لِی لِی کنان و سوت زنان از کلاس خارج شد و موسیو پس از مرتب کردن کلاس به بیرون از مکتب رفته و دزدگیر حمالش را زد تا درب حمال بنز سی-200ش باز شود. نگاهی به چپ و راست انداخته و هیچ موجودی جز صحابی پولدار که لی لی کنان می رفت ندید. چه بسا که جمعه بود و همه جا تعطیل. پس درِ حمالش را باز کرده و پشت رول نشست.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

برای خواندن قسمت های قبلی روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/qklz1imefigu

برای خواندن رمان یک عاشقانه سریع و آتشین روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/ko3zhs2uwrdk


معرفی کتابپدر عشق بسوزدغار احررمان طنزداستان
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین/پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید