یه خانومی بود تو پاساژی که پاره وقت کار می کردم. من بهش میگفتم خانوم نارنجی. آخه سرتاپاش نارنجی بود. لباساش. لاکش. رژی که میزد. گوشواره هاش. انگشترش. همه چیش. حتی بند کفشاشم نارنجی بود. یه موجود نارنجی و خوشگل. یه روز دیدمش و بهش گفتم
-سلام
با کلی ناز و کرشمه جوابمو داد
-سلام
-خانوم نارنجی .. خوبید؟
-ممنون
-می خواستم یه چیزی بهتون بگم
-بفرمایید
-می خواستم بگم ...
-بله بفرمایید
-می خواستم بگم ...
-خب بگید دیگه..
-می خواستم بگم کفشاتون
-کفشام ؟ چی شده ... خوشگلن؟
-خوشگل که بله .. خوشگلن
-ممنون .. داداشم از پاریس برام آورده
-مبارک باشه .. ولی چیز دیگه می خواستم بگم
-آها .. جواب من نه هست !
-من که چیزی نگفتم
-ولی خب معلومه چی می خواید بگید
-چی می خوام بگم؟
- شما خیلی خوب می نویسید .. خیلی شعرای خوبی می گید. عاشقانه هاتون دیوونه می کنه آدمو ولی من جوابم نه هستش
- ممنون .. لطف دارید. مگر شما نوشته های منو خوندید ؟
از کجا خونده بود؟ نکنه وبلاگمو پیدا کرده بود...
- بله خوندم .. ولی من جوابم به شما نه هستش. من نه باهاتون دوست می شم نه ازدواج میکنم
- هه هه ... ازدواج؟ مگر من می خواستم ازتون خواستگاری کنم؟
- پس چی ... ؟ چرا وقت منو می گیرید پس.. دیرم شده آقا
- می خواستم بگم بند کفشتون ...
- بله بند کفشامم قشنگه ..چقدر حاشیه می رید .. دیرم شده .. باید برم .. ببخشید ..
نمی دونم چرا چشمم می افتاد بهش زبونم می گرفت. آخه لعنتی خیلی نارنجی بود. نگاش می کردی پاییز می شد دلت. همینطور که داشت می دوید و می رفت گفتم
-بنده کفشتون .. بند کفشتون .. بازه خانوم نارنجی ... الان میره زیر ...
عجله داشت. همش تقصیر من بود. من خجالتی که مردم و زنده شدم تا بگم بهش بند کفشش باز شده و الانه که بره زیر پاش و بخوره زمین. خورد زمین و من دویدم بالای سرش .. خورد خاک شیر شده بود. گریه می کرد. اشکاشم نارنجی بود. نگاش میکردی انگار یه برگ پاییزی افتاده بود رو زمین. زل زده بودم به چشماش. نگام کرد. خندیدم . خندید.
-از دست تو آقای نویسنده
-از دست شما خانوم نارنجی
قربونش برم چه نارنجی می خندید. دله دیگه. میره. دست خود آدم نیست که. مگر هر چند وقت یک بار یک خانوم نارنجی سر راه یک آقای نویسنده قرار میگیره ... !