پاییز بود... دو روز از مراسم عقدم میگذشت
جلوی آینه وایستاده بودم با استرس شالمو مرتب میکردم خدا خدا میکردم دیرتر بیاد...
اومده بود...خیلی زودتر از اینکه من آماده بشم...با استرس از اتاق اومدم بیرون، نگاش کردم، با تلفن حرف میزد منم به خیال اینکه حواسش به من نیست بدو بدو رفتم سمت مامان، که تیپم رو تایید کنه!
_
نمیدونم چرا از عطرش تعریف کردم!! شاید فقط میخواستم فقط حرفی زده باشم همین!
درِ ماشین برام باز کرد...
رفتیم یه امامزاده و توی صحنش نشستیم، از خودمون حرف زدیم
به خونه که رسیدیم با هم شام خوردیم و ظرفای شام رو با هم شستیم.
یادمه اون شب مثه بقیه شبای قبلش به خاطر قرصام، فشارم افتاد با هم رفتیم درمونگاه کنار خونمون، سِرُم زدم و با همون سرم اومدیم خونه، روی تختم دراز کشیدم تا سِرُمه تموم شه... اونم نشست و لب تاپشو باز کرد شروع کرد به انجام دادن تکالیف کلاسش. بعد از اینکه تکالیفش رو برای استادش فرستاد بلند شد که بره، منم پاشدم که تا دم در بدرقهش کنم و رفت.