((آلن!جند بار باید بهت بگم ما به مشتریامون نمیگیم "دوباره میبینیمتون" ما میگیم "خداحافظ" چون قرار نیست دیگه اونارو ببینیم.هیچ وقت.کی قراره اینو تو مغزت فروکنی؟))لوکریس تواچ وسط مغازه استاده بود. تکه کاغذ را در دست های مشت شده اش،میفشردو از عصبانیت میلرزید. فرزند کوچکش هم رو به روی او استاده بود و با خوش رویی به او نگاه میکرد.
او به طرف پسر خم شد و با جدیت سرزنش کرد((به علاوه ی اون دست از جیک جیک کردن بردار.)) ادای او را در آورد:(("صب-ح-ب-خی-ر" وقتی مردم میان تو باید با یه صدای مرگبار بهشون بگی "چه روز بدیه ، مادام!" "یا" امیدوارم در اون دنیا خوش باشید موسیو!" و لطفا لطفا لبحند نزن! میخوای تمام مشتریامون رو بپرونی؟ چرا عاشق این که به مشتریامون با چرخوندن چشمات و تکون دادن دست هات کنار سرتخوش امد بگی؟ فکر میکنی مردم میان اینجا که لبخند تو رو ببینن؟واقعا روی اعصابه.یا باید بهت پوزه بند ببندیم یا باید خودت درست رفتارکنی!))