فصل اول:
بخش کوچیکی از داستان بازنویسی شده و بخش های دیگه هم در حال بازنویسی هستند. بخش های بازنویسی نشده، لحن روایی خیلی بد و جزییات خیلی کمی دارند:
پارت اول: گذشته:
آفتاب، سوزان بود. از پیشانی و دستانش، عرق، بر زمین داغ میچکید. اما همچنان اراده ای راسخ و مصمم، او را به جلو میکشید. اما چه شد که این شد؟
چندین سال به عقب میرویم... یکی از روز ها که مثل یک روز عادی شروع شده بود. اما روز عادی برای مردم جزیره، مردمان اطراف، به سختی در این جزیره دوام میآوردند. یا راحت بگویم، به طور مداوم، اصلا دوام نمیآوردند. صدای فروشندگان، گوش دیوار های بازار را کر میکرد. آفتاب، بسیار شدید بود. اما ساکنان جزیره گونه ای رفتار می کردند که گویی آفتاب یک صبح ملایم است. بچه ها در کوچه ها میدویدند و بازی میکردند. ماجراجویان، با هم صحبت و شوخی می کردند و میخندیدند. روز در حال سپری شدن بود که فردی چشمانش گشاد میشود و مردمک چشمانش تنگ، بر سر جایش خشکش میزند و فریاد میزند:«شهاب سنگ!» روز بود اما نور یک جسم بزرگ و سریع، در برابر نور خورشید مقاومت کرده بود و چشمان را میسوزاند... یک شهاب سنگ! کمی بعد، شهاب سنگ با، هاله ی آتشی که او را احاطه کرده بود و در بر گرفته بود، با سرعتی هولناک به زمین اصابت کرد. گرد و غباری عظیم به هوا بلند شد که در مناطقی جلوی نور خورشید را گرفته بود و با آن راحت می توانستند بگویند که شهاب سنگ کجاست. همه، آب دهانش آن را قورت دادند، بدنشان میلرزید. هم از کنجکاوی و هم از ترسی که ناخودآگاه بر آنها افتاده بود. به سمت شهاب سنگ حرکت کردند. اشراف زاده ها و پولدار ها، با کالسکه میرفتند، البته کالسکه به درد این مسیر ناهموار نمیخورد. بعضی با اسب هایشان تاختند و بعضی اسب قرض کردند و بقیه هم با پای پیاده روانه ی محل برخورد شهاب سنگ شدند. در میان آنها، افرادی بودند که چهره خود را پوشانده بودند. وقتی از تپه های مختلف و رودخانه ها و جلگه های کم وسعت گذشتند، بالاخره به محل برخورد شهاب سنگ رسیدند. همه، آرام آرام راه میرفتند، گویا با موجودی عجیب برخوردند زیرا چاله ای عجیب و بزرگ ایجاد شده بود. به عمق ۳ متر و قطر ۲۰ متر. رَد هایی به رنگ بنفش جادویی عجیب که بر روی چاله و بر روی شهاب سنگ ایجاد شده بودند. تکه ای از شهاب سنگ نیز از بین رفته بود و از میان سنگ های سخت آن، کریستالی به رنگ بنفش جادویی نمایان بود. نوری از خود ساطع میکرد که نشان از قدرتش داشت. کمی بعد، آتش درونشان شعله هایش کم سو شد و لرزش آنها متوقف گردید، کنجکاوی آنها تا حدی فروکش کرد و ترسشان هم کمی فرو ریخت. اما همچنان کمی کنجکاوی داشتند و بیش از کنجکاوی، ترس. آنها سپس با نگاه هایی آغشته به فکر و دوخته بر زمین، به خانه هایشان برگشتند. آن افرادی که چهره های خود را پوشیده بودند، همچنان بر بالای چاله ایستاده بودند. برای مدتی کوتاه به آنجا نگاه میکردند، چشمانشان خشک و جدی بود. مدتی کوتاه بعد، افراد چهره پوشیده، کم کم میروند و ناگهان غیبشان میزند. مدتی بعد، می بینیم که انگار از جایی بازگشتند و باز شروع به مخفی شدن در میان مردم میکنند. ده روز از برخورد شهاب سنگ میگذرد. آن افراد چهره پوشیده را می بینیم. نفسشان سنگین شده و بالا نمیآید. به سختی راه میروند و تلو تلو میخورند. به گوشه ای می رسند و خود را بر یک دیوار تکیه میدهند و نفس نفس میزنند. اما ساکنان جزیره هیچ واکنشی به این شرایط نداشتند انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، حتی بچه ها هم با این شرایط، به جای من شدن سرعتشان، از قبل هم سریعتر میدویدند. یک فرد هم به دوستش میگفت:«ابعاد چاله رو شنیدی؟» و دوستش به اون میگه:«این رو نویسنده گفته، مگه ما بیکاریم اندازه بگیریم؟». اما هیچ یک از آنان،متعجب نمیشوند. زیرا دیگر مردمان، ساکنان جزیره را انسان های کامل میخواندند.
زیرا ساکنان جزیره از چندین سال پیش، با شرایط بسیار سخت و بسیار مختلف و متغیری دست و پنجه نرم میکردند. از گرمای صحرایی تا سرمای قطبی، از خشکسالی تا تکامل و زیاد شدن هیولا ها و... . طی چندین سال بدنشان ارتقاء پیدا کرده و تکامل یافته است. تکاملی که آنها را به افراد قدرتمندی بدل کرده است که هر لحظه قدرتمند تر میشدند. آنها با این تکامل یک قابلیت ویژه را برای خود داشتند، تطبیق. قابلیتی که باعث میشد که ساکنان جزیره در کمترین زمان تقریبا با هر شرایطی تطبیق پیدا کنند.
دیگر مردمان به خاطر این آنها را انسانهای کامل میخواندند که کلمه «انسان» از «انس» است و کلمه «انس» به معنای خو گرفتن، تطبیق و سازگار شدن است. به همین خاطر این که لقب ساکنان جزیره، انسانهای کامل است. آنها همانطور که اینها را با خود مرور می کردند، به فکر این بودند که چگونه راهی را بیابند که با اینکه ساکنان جزیره تغییری را حس نمیکنند، بتوانند بفهمند که دقیقا چه چیزی تغییر کرده است. کمی فکر میکنند که ناگهان…
پارت دوم: گذشته:
چهره پوش ها داشتند فکر میکردند، همچنان نفسشان سنگین بود. ناگهان، یکی از چهره پوش ها تنش، لحظه ای تکان میخورد، چشمانش گشاد میشود. فکری به سرش میزند، و میگه:«دانای ساکنین جزیره، احتمالا اون علتش رو میدونه» چهره پوش دوم، ابرو هایش در هم میرود گویا که کمی شکاک است و میگه:«اون به ما شک نمیکنه که جاسوس هستیم؟» جاسوس اول و سوم همزمان میگویند:«اولاً اون قطعا همین الان هم میدونه، چون دانای جزیره است و دوماً، ما جاسوس پادشاه برای نظارت هستیم» جاسوس دوم، ناگهان ابروهایش بالا میرود و انگار تازه متوجه شده باشد، میگه:«آها، کاملا فراموش کرده بودم که الان برای پادشاه کار میکنیم» سپس میگه:«خب، پس من میرم» جاسوس دوم، ده متر بیشتر نرفته بود که یکدفعه میافتد و کاملا بر روی زمین ولو میشود. انگار که از خستگی یکدفعه خوابش برده بود. جاسوس اول و سوم تازه یادشان میآید که کل دیشب را خواب مانده بودند و جاسوس دوم، کل شب، را نگهبانی داده بود. پس جاسوس سوم و دوم میمانند و جاسوس اول میرود. کمی بعد، به خانه دانای جزیره میرسد. در میزند و وارد میشود. سپس، دانای جزیره یکدفعه قبل از آنکه جاسوس اول چیزی بگوید، میگه:« جاسوس پادشاه هستی و برای فهمیدن علت فشار اومدی؟» جاسوس اول با اینکه از قبل میدانست که دانای جزیره میداند که آنها جاسوس هستند، اما روبهرو شدن با آن، حس دیگری به او میداد. جاسوس اول لحظه ای بدنش میلرز، چشمانش گشاد میشود و فورا کمی خود را عقب میکشد. هم زمان هم جا خورد و متحیر شد و تا حدی هم ترسید. و دهانش باز ماند و کمی بعد با ارزش میگه:«چ-چ-چطوری فهمیدی؟» دانای جزیره گوشه لب هایش کمی بالا میرود و میخندد. و سپس میگه:«از این فهمیدم که چهره خودت رو همراه چند نفر دیگه، پوشیده بودی و همه ی شما نفس نفس می زدید و به سختی راه میرفتید و از این متعجب بودین. و اینکه شما زمان بدی رو برای جاسوسی انتخاب کردین، این مواقع اصلا گردشگری تو جزیره نیست» جاسوس اول، تنش دیگر نمی لرزد، شانه هایش میافتد و لب هایش روی هم میافتد و خیالش راحت میشود. سپس به دانای ساکنان میگه:«خب علت این فشار چیه؟» دانای ساکنین میگه:«با دیدن مقدار فشار روی یک سفال فهمیدم که این شهاب سنگ باعث میشه که به طور مداوم، جاذبه جزیره هر ده روز یک برابر بیشتر بشه، روز دهم، ۲ برابر، روز بیستم، ۳ برابر و الا اخر» سپس صدایش سنگین میشود و ابروهایش کمی در هم میرود و جدی میشود و میگه:«این افزایش جاذبه باعث میشه که…» جاسوس اول ناگهان نفسش میبرد و آب در گلویش مپرد و سرفه میکند. مدتی بعد، در خانه ی دانای جزیره، به آرامی باز میشود. جاسوس اول، نگاهش به زمین دوخته میشود و در فکر است. او کم کم به سوی دو جاسوس دیگر میرود. قضیه را به آنها میگوید. آنها نیز نگاهشان کمی به زمین دوخته میشود و کمی در فکر فرو میروند. آنها هر لحظه سختتر راه میرفتند، نفسشان تندتر و سنگین تر میشد. خسته تر میشدند.سپس کم کم تند تر راه میرفتند. تا سریع تر به قایقران برسند. کمی بعد دیگر نا برایشان نمانده بود ولی بالاخره به قایقران رسیده بودند. بر روی الوار های قایق افتادند و ولو شدند. ناگهان قایق، صدای قرچ بلندی میدهد که هر سه آنها، انسان یک لحظه مورمور میشود و از جا میپرند اما وقتی میبینند که اتفاقی نیفتاده است، راحت میشوند. پس از ان، آنها تا چندین دقیقه نفس نفس میزدند. سپس که سر حال میآیند، شروع به پارو زدن میکنند. صدای مرغان دریایی و کنار زدن آب ها توسط پارو، فضا را پر کرده بود و آرامش دوباره به آنها میداد. آنها از آفتاب سوزان جزیره نیز خلاص شدن بودند. کم کم در حال دور شدن بودند و در افق دریا کم کم محو میشوند…
بقیه داستان بازنویسی نشده و لحن روایی خیلی بد و جزییات خیلی کمی داره.
آن جاسوسان به سرعت به سمت پایتخت برای گزارش این اتفاق میروند و برای پادشاه این اتفاقات را میگویند و پادشاه احضار نامه ای برای جلسه ای فوری به رئسای خاندان ها میفرستد و پادشاه و رئسای خاندان ها جلسه را تشکیل میدهد و وقتی که جلسه تمام میشود آنها به این نتیجه میرسند که فعلا جزیره را قرنطینه اعلام کنند برای اینکه کسی از مردم این حقیقت را نفهمد و به خاطر ترس مردم، کشور به آشوب کشیده نشود و این جزیره را از تمام نقشه ها پاک میکنند.و این ساکنان بسیار قدرتمند میشوند و نسل به نسل این قدرت به بچه ها انتقال پیدا میکند(قدرت تحمل جاذبه جزیره) و پنجاه و دو سال بعد از برخورد شهاب سنگ پسری به دنیا میآید.
پادشاه و رئسای خاندان ها به خاطر ترس از ساکنان جزیره به علت بسیار بسیار قدرتمند شدن انها، یک جلسه دیگر تشکیل میدهند و به آن نتیجه میرسند که آن جزیره را آتش باران کنند. یک ساعت بعد از بدنیا امدن ان پسر، جزیره را اتش باران میکنند همهی مردم جزیره قتل عام میشوند ولی دو نفر زنده میمانند اولی همان نوزاد پسر است و دومین نفر یک استاد رزمی کار و شمشیر زن که بهترین در جزیره و حتی در جهان است ولی کسی او را نمیشناسد و او در دقایق اخر به پدر و مادرِ پسر قول میدهد که تا هفده سالگی هر چه را که میداند به او اموزش دهد
استاد او همهی اتفاقاتی که افتاده بود را برای او توضیح میدهد و میگوید که در صورتی اجازه میدهد که او به بیرون از جزیره برود که بتووند او را شکست دهد. و به او دو دستبند به ظاهر پارچه ای و یک پیراهن و دو کفش میدهد و میگوید در کنار دیگر لباس هایش باید همیشه این ها را هم بپوشد و جزوی از تمرینش حساب میشود. او میفهمد که این دستبند و کفش وپیراهن ها عادی نیستند و میفهمد که هر کدامشان نیم کیلو است(در جاذبه جزیره) و میگوید تمرینش شکست دادن هیولا های جهش یافتهی جزیره به خاطر جاذبهی ان است.(این تمرینات سخت او از ده سالگی شروع میشود) استادش چهار ماه بعد به پیش او میرود که او را بسنجد و با او مبارزه میکند که بفهمد چه مقدار قویتر شده است ولی میفهمد او به طرز فوقالعاده ای قویتر شده و شاید کمتر از سه روز دیگر میتواند او را شکست دهد پس او زمان ها را به دوره های چهار ماهه تقسیم میکند که ببیند چه مقدار قویتر شده است و استادش برای او دو دستبندش و دو کفش و پیراهنش را سنگینتر میکند و میگوید که تمریناتش را ادامه دهد.
بالاخره به سیزده سالگی رسیده بود. او از استادش میپرسد که بدن انسان چگونه قویتر میشود و استادش به او میگوید که بدن انسان تحت تمرینات سخت و تحت فشار بودن مجبور میشود که خود را در طی زمان قویتر کند. او چهار سال به این موضوع فکر کرد و اواسط دوره ۲۱ چهار ماهه که دو ماه به هفده سالگی اش مانده بود تکنیکی درست کرد، او طی تمریناتش که ان چیز های سنگین هم را پوشیده بود و در حال مبارزه با هیولا ها بو ان تکنیک را انجام میدهد و به این صورت بود که کل انرژی خود را به نقاط قدرتی خود میفرستاد(دو دست و دو پا) و بدنش در ان حال مجبور میشد که انرژی باورنکردنی درست کند تا زنده بماند و نگه داشتن این تکنیک بسار سخت بود و این تکنیک باعث میشد که خیلی سریعتر از زمان عادی خودش از محدودیت های قدرت و سرعت و ... خود عبور کند و در حین تکنیک قدرت و سرعت دو برابر میشد.
غروب شده بود ولی او هنوز داشت تمرین میکرد و از ان تکنیک هم استفاده میکرد او بسیار خسته شده بود و داشت بیهوش میشد و چند دقیقه بعد هم بخاطر شدت استفاده از انرژی خود، بیهوش میشود و استادش او را به کلبه خود میبرد. روز بعد به هوش امد ولی تا سه روز سوخت و ساز بدنش یک صدم درصد حالت عادی شده بود و نمیتوانست تکان بخورد.(در دوره بیست و یکم وزنه های پوشیدنی روی بدنش که در اوایل داستان گفته شده بود الان هر کدام ۹۰ کیلوگرم بودند یعنی روی هم ۴۵۰ کیلوگرم) او طی یک ماه انقدر از ان تکینیک استفاده کرد که در ان استاد شده بود و دیگر اتفاقی برایش نمیافتاد و به بیشترین بازدهی تکنیک خود رسیده بود و یک ماه بعد هم با همین تکنیک تمرین میکرد.
او یک تکنیک دیگر هم ایجاد میکند که تکنیک راه رفتن روی هوا بود و در هنگام انجام آن انرژی را از هر نقطه از بدنش که میخواهد به سمت مرکز بدنش میبرد و شدت جریان این انرژی روی اطراف آن نقطه هم تاثیر میگذارد و باعث یخ بستن ذرات آب هوا در اطراف آن میشود و میتواند در صورتی که در هوا باشد از هر حمله ای جاخالی دهد. این تکنیک برای او بسیار راحت بود بخاطر همین در طی سه روز در آن استاد میشود. او یک تکنیک دیگر هم ساخته بود که در آن وقتی جایی زخمی میشد، انرژی را در آن نقطه متمرکز میکرد و حداقل شش برابر و حداکثر صد و بیست برابر زودتر ترمیم میشد.
او در طی این مدت بر روی سرعت فکرش هم کار کرده بود و خود را اینطور تمرین داده بود که مغزش بتواند حتی سریعتر از بدنش عمل کند و همه چیز را در سرعت بالا به خوبی ببیند. و مبهم نباشد.(به نوعی حتی میتوانست جهان را اسلوموشن ببیند)
بالاخره دوره ۲۱ام چهار ماهه هم تمام میشود و او هفده ساله میشود و در طی هفت سال تمرینش استادش تمام شمشیرزنی و هنر های رزمی و دانشش را به او یاد میدهد و بالاخره استادش با او برای سنجش قدرتش مبارزه میکند و به طرز باورنکردنی ای با ان وزنه هایی که پوشیده بود و بدون استفاده از تکنیک خودش، بعد از ۱۰ دقیقه مبازره استادش را شکست میدهد از جزیره میرود و به استاد خود قول میدهد که انتقام مردم جزیره را بگیرد. هیولا های جادویی ای که به دلیل جاذبه جزیره جهش یافته اند به خاطر ترس از آن پسر و اینکه فکر میکردند مثل همیشه پسر بعد از مبارزه با استادش میآید و آنها را میکشد به واسطه چند تونل که حفر کرده بودند از جزیره فرار میکنند ولی در هفت دانجن به ترتیب سطح، گیر میکنند.
بالاخره پسر میخواهد از جزیره برود ولی قبل از رفتنش استادش به او یک هدیه میدهد، یک شمشیر بزرگ که در وسط دستهی ان یک تکه از هستهی ان شهاب سنگ به صورت یک جواهر لوزی شکل به رنگ بنفش بود. و اگر انرا در زمین فرو میکرد و اشکالی دورش میکشید میتوانست بر روی یک دایره به وسعت دلخواه جاذبه ای اعمال میشود(برای تمرین بیرون از جزیره) و استادش کاری انجام میدهد که همراه با قویتر شدن او، جاذبه هم بیشتر شود.
او در حال دور شدن بود که یک ساعت بعد از دور شدن از جزیره و سوار بر قایق متوجه میشود که استادش تمام حقیقت را درباره شهاب سنگ به او نگفته بود. شهاب سنگ به این دلیل جاذبه را در جزیره زیاد میکرد که چون ان در حال منفجر شدن بود. آن دانا به آن جاسوس این دلیل را گفته بود و در جلسه اول محرمانه بین پادشاه و رئسای خاندان، چون فکر میکردند که حداکثر پنجاه سال دیگر جزیره منفجر میشود آن کار را انجام دادند، ولی در جلسه دوم چون خیلی از آن زمان گذشته بود جزیره را آتش باران کردند.
او یک روز بعد به یک شهر ساحلی میرسد، استادش همه چیز را درباره دنیای بیرون به او توضیح داده بود و به او توضیح داده بود که در دنیای بیرون قدرت و سرعت او هزاران بار بیشتر میشود. پسر از یک فرد مکان پایتخت را پرسید و وقتی فهمید که پایتخت در کجا قرار دارد با سرعتی باورنکردنی به سمت پایتخت دوید.
او پنج کیلومتر قبل از رسیدن به پایتخت به یک گروه ماجراجو در جنگل برخورد کرد. او داشت از پشت چند بوته از فاصله پنج متری آنها را نگاه میکرد و به حرف هایشان گوش میداد. آنها چهار نفر بودند یک شمشیرزن، یک جادوگر، یک هیلر و یک تانک(دفاع کننده در برابر حملات سهمگین دشمن) که از حرف هایشان فهمیده بود و فهمید که آنها میخواهند یک گروه از شکارچیان هیولا در سازمانی به اسم سازمان شکارچیان هیولا ایجاد کنند ولی حداقل عضو برای گروه در آن پنج نفر بود. او با خودش فکر میکند که اگر عضو آنها شود میتواند اطلاعات خوبی درباره این جهان کسب کند. او از بوته ها بیرون میآید و به آنها میگوید که حرف هایشان را به صورت تصادفی شنیده است و میخواهد که عضو آن گروه شود، ولی او چون از یک منطقه دور افتاده است چیز زیادی درباره قوانین این دنیا و چگونگی این جهان نمیداند، پس از آنها درخواست کرد که در ازای عضو شدن او به او این ها را بیاموزند. و آنها قبول میکنند.
غروب شد و آن پسر خوابید، او یک کابوس دید که هیچ وقت در عمرش تا به حال آن صحنه را ندیده بود، ناگهان صدایی که انگار صدای استادِ پسر بود به او میگوید این زمانی است که جزیره آتش باران شد و مردم جزیره زنده زنده سوختند. او این کابوس را تا به حال هزاران بار دیده بود ولی این اولین بار بود که داشت صدای استادش را میشنید. انگار که استادش با تله پاتی خاطراتش را داشت به او انتقال میداد. او از خواب میپرد، صبح شده بود، او با انگیزه ای بیشتر برای انتقام به ماجراجویی خود ادامه میدهد.
دو هفته بعد، او با یک کماندار دوست میشود و آنرا عضو آن گروه میکند و «خودش از آن گروه میرود»
او برای جمع آوری اطلاعات به سمت قصر پادشاه میرود(پادشاهی که آن جزیره را آتش باران کرد همان سال فوت کرد، این نسل بعد از آن است)، چون احتمال خیلی زیاد کسی که آن جزیره را آتش باران کرده بود فرد قدرتمندی بود. او به قصر پادشاه رسید و درخواست کرد که پادشاه را ببیند ولی به او میگویند که افرادی که از جایگاه بالایی برخوردار نیستند نمیتوانند به راحتی پادشاه را ببینند و باید پنج جنگجوی سطح c را به صورت همزمان شکست دهد، او به راحتی آنها را شکست میدهد و برای دیدار پادشاه میرود و وقتی که به پیش پادشاه میرسد، از او میپرسد که چه کسی آن جزیره را آتش باران کرد(اسم جزیره را میگوید) و میگوید که خودش از ساکنان آن جزیره است. پادشاه تعجب میکند ولی به او میگوید که پادشاه قبلی تحت تأثیر یک فرد دیگر، آن جزیره را آتش باران کرد. و از او میپرسد که چطور ممکن است که او یکی از ساکنان آن جزیره باشد و آن پسر تمام ماجرا را برای پادشاه تعریف میکند، پادشاه به او میگوید که چون از قدرت او اطمینانی حاصل نشده است و احتمال زیاد آن فرد ناشناس شهاب سنگ را به سمت جزیره منحرف کرده است، او حداقل باید با چهار نفر دیگر یک گروه پنج نفره تشکیل دهد و بعد جلوی آن مقاومت کند.
او به جمع جنگجویان قلعه میرود و فقط یک نفر برای همراهی او داوطلب میشود، در واقع او عضو نسل قبلی شکارچیان هیولا بوده است که در ادامه با آن بیشتر آشنا میشویم و تاثیر گذار ترین فرد در جنگ های کشور بوده و در طی زمان جنگجو بودنش در تمام آنها شرکت کرد و تاثیر زیادی گذاشت. آنها در داخل پایتخت فرد داوطلب دیگری را پیدا نمیکنند پس به داخل جنگل های اطراف پایتخت میروند. یک فرد که قدرت بسیار زیادی داشت، ناگهان به آنها حمله میکند ولی او جلویش را میگیرد و به او میگوید که یک پیشنهاد برای او دارند. آنها میفهمند که او زندگی بسیار سختی را در جنگل پشت سر گذاشته بود و زخم های کهنه زیادی داشت، در واقع او به هر هیولایی که برخورد میکرد، آنها را سلاخی میکرد، و به تعداد هیولا های سطح اس که کشته است روی بدنش زخم است. ولی تعداد زخم هایش ۳۵ تا است.، او قبول میکند که با انها همراه شود. آنها برای استراحت به قصر پادشاه برمیگردند. از سالن تمرینات صدای زد و خورد بسیار زیادی میآمد آنها وقتی داخل میشوند میفهمند که این صدای تمرینات سخت دختر پادشاه بوده است. دختر پادشاه به آنها میگوید که به دنبالش بیایند، آنها به پیش پادشاه میرسند و دختر پادشاه از پادشاه درخواست میکند که وارد این گروه شود ولی پادشاه میگوید که فقط در صورتی میگذارد که وارد آن گروه شود که بتواند او را شکست دهد و معلوم میشود که پادشاه هم از اعضای نسل قبلی شکارچیان هیولا بوده است(نسلی که تعداد بسیار کمی داشتند و هر کدامشان بسیار قدرتمند بودند) دختر پادشاه او را به سختی شکست میدهد و پادشاه اجازه میدهد که وارد گروه شود. صبح روز بعد آنها میروند برای پیدا کردن عضو پنجم، و بالاخره آنرا پیدا میکنند، یک هیلر که به تعداد کسانی که نتوانسته بود آنها را نجات دهد، زخم روی بدنش بود ولی فقط یک زخم روی چشم چپش بود(چون زخم روی چشمش بود کور نشده بود) او در حالتی نتوانسته بود آن فرد را هیل کند که همزمان در حال هیل کردن یک ارتش صد و بیست نفره بود. آنها میخواستند آن فرد ناشناس را پیدا کنند و از او انتقام بگیرند ولی یک ماموریت فوری برای آنها پیش میآید. هفت دانجن سطح ناشناخته.(که قطعا همان هیولا های جهش یافته بودند) همچنین دانجن ها اگر تا یک ماه پاکسازی نمیشدند، هیولا ها میتوانستند که به دنیای بیرون راه یابند. اما مشکل اصلی این بود که شش دانجن از آن هفت دانجن، قفل بود و طبق بررسی جادوگران، باید دانجن اول را پاکسازی کنند و سپس در دانجن اول دری به دانجن دوم باز میشود و این روند تا دانجن هفتم ادامه دارد و وقتی که دانجن هفتم پاکسازی کامل شد، هم خطر رفع میشود و هم ان گروه میتوانند از دانجن ها بیرون بیایند. آنها یکی یکی و دانجن ها را پاکسازی میکردند ولی باس های آنها برایشان کمی دردسر درست میکرد و رسیدند به دانجن هفتم
تمام اعضای دانجن هفتم حتی صد و پنجاه سرباز آن دانجن هر کدام یک باس بودند(هر کدام از سرباز ها در سطح یک باس سطح اس قدرت داشتند) و آنها هفت فرمانده داشتند که هر کدام قویترین باس از هر نوع موجود شیطانی بودند. آن هفت فرمانده حتی از زمانی که شهاب سنگ برخورد کرد بسیار قدرتمند و باهوش بودند. انها برای خودشان یک الهه درست کرده بودند و یک مجسمه به ارتفاع دو متر و بیست سانت از آن درست کرده بودند ولی آن شصت و نه سال قدرت زیادی ذخیره کردند و در آخر تمام انرژی خود را به آن مجسمه منتقل کردند و مجسمه هم دارای حیات شد و هم قدرت بسیار بسیار زیادی را به دست آورد و باس آن دانجن هم همان بود.
آن گروه وقتی به باس دانجن هفتم میرسند چهار نفر از آنها که شخصیت اصلی جزو آنها نبود بلافاصله به آن حمله ور میشوند ولی باس دانجن با قدرت تکان دادن دست خود باد هولناکی را به وجود میآورد و آنها را به راحتی شکست میدهد ولی فرصت نمیکند که آنها را بکشد چون او از طرف آن پسر نیروی حاله بسیار هولناکی را احساس کرد و به این دلیل مهر و موم های قدرت خود را یکی، یکی باز میکرد و هر چه این مهر و موم ها را بیشتر باز میکرد، حاله شیطانی عظیمش قدرتمند تر و هولناک تر میشد و چشم های سرخ و اتشینش بیشتر میدرخشیدند. وقتی به مهر و موم آخر رسید سینه مجسمه ای که در آن بود را شکافت و تکه ای بزرگ از هستهی آن شهاب سنگ از سینه خود در آورد و خورد کرد، آن پسر از دیدن آن تکه از هسته شهاب سنگ تعجب کرد، در واقع الهه شیاطین وجود داشته است و در سالیان بسیار قبل در یک قدمی نابودی سیاره بوده است که استادِ پسر جلوی او میایستد و با او مبارزه میکند ولی او بسیار قویتر بود، پس تصمیم میگیرد که دو چشمش را به انرژی خالص تبدیل کند و سپس با آن انرژی توانست بعد از نبردی بسیار سخت بر او غلبه کند. و زمانی که آن هفت فرمانده داشتند تمام قدرت خود را وارد آن مجسمه میکردند، روح او به آن مجسمه وارد شد و او میلیون ها برابر قویتر و سریعتر از نسخه قبلی خود شده بود و به خاطر اینکه در یک مجسمه بود بسیار بسیار بیشتر از نسخه قبلی خود مقاومت داشت. وقتی او درباره ویژگی هستهی شهاب سنگ میفهمد، یک بخش بزرگی از آن را در وسط سینه خود قرار میدهد تا که در حد مرگ فشار به خودش بیاورد تا که از آنچه که هست هم هزاران برابر قویتر شود. وقتی باس دانجن مهر و موم آخر را خورد کرد که هستهی شهاب سنگ بود، بدنش که تحمل این مقدار قدرت را نداشت، ذوب شد و او تماماً تبدیل به یک حاله هولناک شیطانی شد یک حاله جامد با همان فرم بدنش و یک حاله بسیار قدرتمند و بسیار مخرب کروی به قطر دو متر و چهل سانت. او آنقدری انرژی داشت که جاذبه برای او صفر شده بود و به پرواز درآمد. نبرد آغاز میشود و باس دانجن از او خیلی قویتر بود، و انگار آن پسر نبرد بسیار سختی داشت نه برای شکست دادن او بلکه حتی برای زنده ماندن. پسر، شمشیر به دست و تکیه داده بر شمشیر، به یاد قولش به استادش میافتد به یاد مردم جزیره و به یاد آن کابوس، آن باس در حال دیدن حداکثر حد پیشرفت او بود، چیزی که از زمان تولد انسان برای او معَیَن میشود. باس دانجن به او میگوید که «تو به سر حد پیشرفت خود رسیده ای، چیزی که برای انسان از زمان تولدش معَیَن میشود ویرایش هر فرد متفاوت است و هیچ انسانی نمیتواند از این دیوار پیشرفت خود عبور کند، این چیزی است که ما هیولا ها را از شما انسان ها متمایز میسازد، پیشرفت ما سخت میشود ولی متوقف نمیشد، ولی شما انسان ها نمیتوانید از این محدودیت عبور کنید» که ناگهان ترس همه وجودش را دربر میگیرد، او از محدودیت خود عبور کرده بود، نیز دوباره شروع میشود و ام پسر شمشیر خود را غلاف میکند و یک مشت بسیار قدرتمند بدون هیچ تکنیکی میزند و آن مشت یک باد مهیب ایجاد میکند، باس دانجن یک مشت قدرتمند میزند تا بتواند آن باد را دفع کند ولی دستش متلاشی میشود، ولی دستش دوباره ایجاد میشود چونکه او به یک حاله تبدیل شده بود و باید قدرت او دفع میشد تا که بمیرد. او با خودش پشت سرهم تکرار میکرد که:«این غیر ممکن است،این غیر ممکن است که فردی از من قویتر باشد، این حس را قبلاً احساس کرده ام ولی الان خیلی مهیب تر است» و انرژی حیات خود را با قدرت خود ترکیب میکند و طوری از آن استفاده میکند که اگر بیشتر از یک دقیقه از آن استفاده کند، بمیرد(حداکثر استفاده قدرت). آن پسر با سرعتی باورنکردنی به سمت باس میرود و یک مشت به شکم او میزند، کمی از حاله شکم باس متلاشی میشود و باس به او میگوید که او باید صد ها مشت مانند این را بزند تا که قدرتش را دفع کند و او را بکشد و او میگوید:«باشه!» و قدرتش را در مشت خود متمرکز میکند و بعد آن انرژی را آزاد میکند و باس دانجن از درون متلاشی میشود. آن پسر بالاخره باس را کشته بود، او یک خطر در سطح سیارات را نابود کرده بود
آن گروه به پایتخت برمیگردند و از آنها استقبال خوبی میشود و آن پسر به خاطر رشد ناگهانی قدرت، بدنش تا سه هفته حتی در آرامترین حالت، حاله ای ساطع میکرد که باعث شکست نور میشد(مثل آنچه در اطراف آتش است).
فلش بک به جایی دیگر:
فردی ناشناس که انگار به جهانی بی ارزش از بالا نگاه میکرد را میبینیم، کمی ترس در وجودش بود، او صحنه نبرد آن پسر و باس دانجن را نگاه میکرد، او با خودش گفت که آن پسر با اراده بینظیر خود، نیروی نهفته است که در هفت سال تمرینات طاقت فرسا به دست آورده بود را آزاد کرده بود و هزاران برابر یا میلیون ها برابر از قبل مبارزه اش قویتر شده است
____
قلمرو های داستان: هر کشور یک شاه داشت و هر قلمرو در کشور توسط یک خاندان اداره میشد
نوع دنیا: فانتزی
دارای: مهارت های شمشیر زنی و جادوگری و کیمیاگری در ان دنیای فانتزی وجود داشت
دارای: دانجن ها و هیولا ها حتی در خود دنیا
مشخصات ظاهری پسر داستان: هنوز نوشته نشده
وضعیت داستان: در حد ایده و در حال توسعه
مقدار بیشتر بودن جاذبهی جزیره از جاذبه زمین:۲۵۱۸.۵ برابر و به همین خاطر در جزیره اشیاء را ۲۵۱۸.۵ برابر سبک تر در نظر میگیرند
سطح از بالا به پایین: S,A,B,C,D,E و به خاطر اینکه سطحی بالاتر از سطح اس پیدا نشده بود آن هفت دانجن را سطح ناشناخته نام گذاری کردند
رفع ابهامات:
آتش باران جزیره:
دو دلیل داشت، یک ترس از قدرت مردم جزیره که با این روند تا چند سال دیگر هر رزمی کار از آنان میتوانست یک شهر را نابود کند و دومین دلیل این بود که هیولا ها هم به احتمال زیاد جهش یافته میشدند و میتوانستند خطر بزرگی برای کشور باشند اگر از جزیره بیرون بیایند
شخص مرموز که پادشاه تحت تاثیر آن، جزیره را آتش باران کرد:
این شخص مرموز همان شخص در اواخر فصل اول داستان بود که از بالا به جهان نگاه میکرد، او شهاب سنگ را به خاطر اینکه فکر میکرد انسان ها موجوداتی، پست و حقیر هستند به طرف آن جزیره منحرف کرده بود
دلیل قانون پنج نفره بودن گروه ها در سازمان شکارچیان هیولا:
چون یک گروه پنج نفره میتواند ضعف های هم را بپوشانند به خاطر همین قانون سازمان این بود که گروه حداقل باید پنج نفره باشد
دختر پادشاه:
او یک رزمی کار و شمشیر زن ماهر بود که به خاطر دلایلی که به خاطر دختر پادشاه بودن به وجود آمده بود نمیتوانست در اکثر ماجراجویی ها شرکت کند، و وقتی که آن پسر با پادشاه حرف میزد، او اتفاقی حرف هایشان را شنید و تصمیم گرفت که هر طور که شده وارد گروه شود
توضیح بیشتر در مورد آیتم های مرتبط با شهاب سنگ:
افزایش جاذبه یک برابری در ده روز است، تا ابد ادامه ندارد و تا وقتی ادامه دارد که منفجر شود
قدرت ساکنان جزیره:
به این دلیل که بدن آنها و نسل آنها در شرایط بسیار سختی بودند و در هر شرایطی زنده ماندند
هر موجودی در آن جهان که در شرایط سختی زندگی کند قویتر میشود و سرعت و مقدار این قویتر شدن به عامل های مختلفی بستگی دارد و این قویتر شدن در هیولا ها یا همان موجودات شیطانی به صورت جهش یافتن است. به خاطر این از پسر میترسند که او هر بار پس از شکست خوردن از استادش که برای تمرین میرفت، که تمرینش کشتن آن هیولا ها با دست خالی بود، و هر بار تعدادی زیاد از آنها میمردند ولی منقرض نمیشدند چون جهش یافتن باعث این هم شده بود که بیشتر و سریعتر تکثیر شوند و زاد و ولد کنند
دانجن ها و توضیح بیشتر درمورد قفل شدن شش تا از هفت دانجن:
مکان هایی جادویی که تعدادی از هیولا ها در آن هستند و تعدادی در جنگل ها، اگر دانجن ها تا یک ماه پاکسازی نشوند، هیولا ها میتوانند به بیرون، راه یابند، جادوگران آن هیولا ها با قدرت جادویی خود، شش تا از دانجن ها را قفل کردند
توضیح تکنیک ها:
او در این تکنیک نیروی خود را به نقاط قدرتی بدن که دو دست و دو پا هستند میفرستد و آنگونه سرعت و قدرتش دو برابر میشود ولی انرژی را هم دو برابر تخلیه میکند ولی او در این تکنیک استاد شده است و بیشترین بازدهی را میتواند در این تکنیک داشته باشد و در مراحل بعدی این تکنیک به عنوان مثال او در وقتی که میخواست از جزیره بیرون برود به سطح چهارم راه یافته بود و میتوانست قدرت تمام بدنش را در مشت خود جمع کند و با انرژی ای حداقل ۴۸ برابر یک مشت خود ضربه وارد کند، بدن به خاطر اینکه انرژی حتی از نقاط حیاتی هم دور شدن است، مجبور میشود برای زنده ماندن و مقاومت در برابر جاذبه و هزاران چیز دیگر، انرژی ای باورنکردنی درست کند
وقتی به عنوان مثال انرژی را از کف پای خود به وسط بدنش منتقل میکند، به خاطر شدت جریان انرژی، زیر کف پایش سرد میشود و باعث یخ بستن یک لایه نازک از ذرات آب در هوا میشود. در تکنیک ترمیم سرعت زخم درصد احتمال ماندن جای زخم از حالت عادی هفتاد درصد بیشتر است
توضیح در مورد تمرین: او در تمریناتش باید با بار اضافه ای که استادش به او داده است، با دست خالی با هیولا های جهش یافته جزیره بجنگد و آنها را شکست دهد
آن فرد مرموز دشمن اصلی داستان است، موجودی سادیسمی و خطرناک برای کهکشان را ایفا خواهد کرد و میفهمیم که فرد در آخر داستان و کسی که به پادشاه گفت که جزیره را آتش باران کند و کسی که شهاب سنگ را منحرف کرد در واقع یک نفر بود.
زمان اتفاق:قرون وسطی