جستجو، رنج و سرانجام هیچ، چکیدهایست که همینگوی در داستان پیرمرد و دریا، با حماسهسرایی به سبک اسطورههای باستانی، از ماهیت زندگی برای انسان عصر جدید روایت میکند. این داستان تمام عناصر یک حماسه کلاسیک را داراست ولی آنقدر واقعی و انسانی نوشته شده است که در طی خواندنش به سختی میتوان به نمادین بودن آن واقف شد. روایتی آنقدر واقعی که نسخهای از آن در زندگی همهی ما جریان دارد و این مهمترین کارکرد یک اسطورهست.
یک ماهیگیر (هر انسان معمولیای با قابلیت اسطوره شدن)، در یک کلنجار درونی (بگویید نابهنجاری جهان)، حاشیهی امن ساحل (بگویید وطن) را به مقصد نقاطی از دریا که ماهی گرفتن در آن ممنوع است (بگویید سرزمین ناشناختهها و ممنوعهها) ترک میکند (بگویید گناه اول). در این سفر چند روزه، در پیرنگی از رنج بیپایان ناشی از محدودیتهای انسان بودن به جستجوی (بگویید نبرد حماسی) چیزی میرود که دقیقا نمیداند چیست و آنچه مییابد با کمترین نسبت، بهترین یافته (بگویید پیروزی) برای اوست.
ولی در راه برگشت به خانه، همهی آن ظفر به شکست تبدیل میشود. سقوطی که آن ماهیگیر را نابود نمیکند ولی «واقعا شکست میدهد». این جستجوگر رنجدیدهی شکستخورده وقتی به خانه میرسد همه چیز عادیست. انگار نه انگار چند روز تمام حماسهای برپا بوده است. این خاصیت عمومی زندگی انسانهاست که قهرمانان را در شوکهی آرامشبخشی فرو میبرد.
بعد از اتمام نبرد، همه چیز سرجایش است جز یک چیز جدید: هیچ، دستاورد نبردی با رنج جانکاه؛ این حکایت زندگی است.
جستجو - باید بپذیریم - که همهی ما را خسته کرده است. کاش میشد در جستجوی چیزی نبود ولی مگر میشود؟ همانقدر که امید داشتن سرنوشت ماست، ناامیدبودن ناممکن است. دریای بیکران ماهی دارد و ماهیگیر اگر ماهی نگیرد که ماهیگیر نیست و پیرمرد - همچون همهی ما - حتی نمیتواند ماهیگیر نبودنش را تصور کند. جستجو تا وقتی که بر اثر بخت یا حتی توانمندی، در کوتاهترین زمان به یافتههای معمول بیانجامد، در بافت زندگی ما پنهان میشود و این گونه همه چیز عادیست.
ولی وقتی یک ماهیگیر ۸۴ روز پشت سر هم ماهی نگرفته باشد، زندگی آبستن یک حماسه است. نبرد برای یافتن آن «بزرگترین» در «عمیقترین» و «دورترین» ناحیه ممنوعهی جستجو آغاز میشود. جستجویی که در ابتدا تصور میکنی سرانجام آن یا یافتن است یا مردن، آنچنان که پیرمرد با خود زمزمه میکند: یا من تو را خواهم کشت یا تو مرا. تصوری که در انتها به هم میٰریزد و پایان نمایان میشود چنان که انگار از اول همانجا در آغاز بود: شکست.
ولی وقتی یک ماهیگیر ۸۴ روز پشت سر هم ماهی نگرفته باشد، زندگی آبستن یک حماسه است.
رنج - باید بپذیریم - که همهمان آن را به دوش میکشیم چنان که مسیح صلیب را و پیرمرد خستگی و سوزش طناب سنگینی را وقتی ماهی سه روز تمام آن را به دنبال خود میکشید. رنج، گاه سنگینی ملزومات این دنیاست آن چنان که پیرمرد دکل قایقش را قبل و بعد از جستجوی سهروزهاش به دوش میکشد. رنج، گاه سنگینی بدون وقفه دور و نزدیک نگه داشتن آن یافتهی مبهمیست که نمیدانیم چیست، نمیدانیم کی و چگونه آن را خواهیم یافت ولی «باید» تحملش کنم تا نه در اعماق دستنیافتنی زندگیمان بمیرد و نه طناب بگسلد و از دستمان رها شود؛ پیرمرد سه روز تمام وزن آن ماهی ۱۰۰۰ کیلویی را با طناب کشیده در اعماق دریا تحمل کرد، دستانش بریده شد، شانههایش خشکید و صیدش او را به دورترین و خطرناکترین نقاط دریا به دنبال خود کشید.
رنج خاصیت جستجوست، به ویژه وقتی مجبوری در تنگنای نامعلوم یافتن یا نیافتن، تحمل کنی و انتظار بکشی.
و هیچ - بیایید اعتراف کنیم - که سرانجامِ تقریباً تمام جستجوهایمان است که از پس شکست نمایان میشود. پیروزی ما را به طعمهی متحرک شکست تبدیل میکند. درست زمانی که فکر میکنیم حماسهها ساختهایم و کام چشیدهایم، تلخی شکست حملهور میشود. آنچه را مییابیم، میبازیم، آنچه امیدمان میدهد، ناامیدمان میکند، آنچه شیرین است، کاممان را تلختر میکند. چرا؟ چون آن را به دست آوردهایم. پیرمرد صیدِ بزرگتر از قایقش را به کناره آن میبندد و راهی ساحل میشود؛ کوسهها فرا میرسند. نبرد پیرمرد با کوسهها دیگر همچون نبردش در صید ماهی حماسی نیست که از سر استیصال و دربهدریست. انسان در گلاویز با شکست به هر چیزی متوصل میشود، آنقدر که چیزی از چیزی باقی نمیماند نه از ارادهی پیرمرد و تکگوییهایش و نه از قایق و آلاتش.
شکست تمام دستاورد پیرمرد را به باد میدهد. از ماهی تنها اسکلتش به ساحل میرسد، همچون ما که هر شب هیچ را با خود به رختخواب میبریم. مواجهه این هیچ بزرگ با همهمهی بیتفاوت زندگی روزمره است که آن خواننده و نویسنده و فیلسوف و نقاش و ورزشکار و سیاستمدار و هنرپیشه را بعد از یک عمر جستجوها و رنجها و یافتنها، درست وقتی تصور میشد در قلههای پیروزیست، به کام مرگ خودخواسته میکشاند[۱].
درست زمانی که فکر میکنیم حماسهها ساختهایم و کام چشیدهایم، تلخی شکست حملهور میشود. آنچه را مییابیم، میبازیم، آنچه امیدمان میدهد، ناامیدمان میکند، آنچه شیرین است، کاممان را تلختر میکند.
بیراه نیست برساختههای ذهنی ما از زندگی -مانند داستانها و فیلمها -، همیشه به رسیدن و یافتن و پیروزی میانجامد؛ دستاوردی که کمتر پایان حکایتهای زیسته ماست و بیشتر در میانههای آن است، درست قبل از آنکه همه چیز را از دست بدهیم، شکست بخوریم و برایمان هیچ باقی بماند. ولی با کولهباری از رنج به عادیترین صحنههای زندگیمان بازمیگردیم، قهوه میخوریم، دنبال اخبار میگردیم و روی تخت دراز میکشیم تا خستگیمان در رود و برای «جستجو، رنج و سرانجام هیچ» شعر میگوییم، آواز میخوانیم، مجسمه میسازیم، نمایش میدهیم و آنقدر سر میکنیم تا زندگی پایان یابد.
[۱]. همینگوی یک روز صبح از خواب بیدار میشود، تفنگ دولول مورد علاقهاش را زیر چانهاش میگذارد و شلیک میکند. همه چیز آن روز صبح عادی بود. جز سر متلاشی شدهی ماهیگیری قهار که شب پیش با هیچ به رختخواب رفته بود.