بسم رب چشمانش و لبان خمارش
در این روز های پاییزی؛ حال و هوا بیش از همیشه عاشقانه است گویی این هوا بیماری مسری به نام دلتنگی را برای پیر و جوان به ارمغان می آورد.
پاییز با باز گشایی مدارس و دانشگاه ها خود به نحوی پسران و دختران را به سوی یکدیگر می کشاند و چه عواطفی که از یک نگاه کوتاه سر تیتر قلب بسیاری از ما می شود.
از آن پس؛ خاطرات است که یکی از پس دیگری سبقت می گیرند گاه این خاطرات در هنگام گوش فرا دادن چند موسیقی در جهان پندار ما خلق می شوند و فقط شعله های سوزان عشقمان را برانگیخته تر می کند و گاه خاطراتی که در کنار هم در لحظاتی منحصربفرد برای هم می سازیم اما تفاوتی بین آنها نیست.
لحظاتی فرا می رسند که شیرین ترین و زلال ترین خاطرات هم برایمان بوی غم می دهند و شاید بهتر است بگویم می شوند غم انگیز ترین خاطرات ما و یادآوری آنها جز عذاب چیزی برای ما ندارد.
اما سوال اینجا است چه شد که این همه عشق و علاقه؛ چطور محبوب ما شد منفور ما؛ در حالی که هنوز در انتهای اعماق وجودمان آن شعله ی بیکران سو سو می زند.
حرف برای گفتن بسیار است و پاسخ به سوال آشکار تر؛ سرتان را درد نمی آورم و با این جمله صحبتم را به پایان می رسانم.
بگذار یک بار ببخشیم شاید دیگر نبخشیم