مهدی آخی
مهدی آخی
خواندن ۸ دقیقه·۲ سال پیش

نقطه حقیقت

ما درمورد خوبی‌های «خودشناسی» و «معرفتِ به خود» چیزهای زیادی دیدیم، خوندیم و شنیدیم. کسی نمی‌تونه منکر این موضوع بشه که خودشناسی از ضروریات هر موفقیت و دست‌آوردیه. بدون خودشناسی انگار که شما سوار یک ماشین هستید که هیچ خبری از وضعیت اون ندارید. نه می‌دونید ترمزهای اون خوب کار می‌کنه، نه می‌دونید چقدر سوخت دارید و... آیا با همچین ماشینی می‌شه سفری ایمن و دل انگیز رو متصور بود؟ احتمال قریب به یقین جواب خیر هستش. این ماشین در واقع خودِ ما هستیم و اون سفر هم سفر زندگی ما و مسیرهاییه که قراره بریم. تا زمانی که ما شناخت درستی از نقاط ضعف و قوت خودمون نداشته باشیم، چطور می‌تونیم سفر ایمنی داشته باشیم؟ چطور می‌تونیم رسیدنی رو برای خودمون متصور بشیم؟ اصلا چطور می‌تونیم بفهمیم که آدم این سفر هستیم و لقمه بزرگتر از دهنمون بر نداشتیم؟ همه‌ی اینها با خودشناسی قابل فهمیدن هستن. اما حالا که ضرورت این مقوله برای ما مشخص شد، نوبت به سوال معروف و البته خیلی سخت می‌رسه «چطور خودمون رو بشناسیم؟»

برگرفته از سایت موسسه‌ی یوهان کرایوف
برگرفته از سایت موسسه‌ی یوهان کرایوف


واقعیتش اینه که به تعداد آدمای روی زمین راه هست برای شناختن خودمون! این مسئله تاریخی به درازای قدمت انسان داره. همیشه آدم‌ها سعی کردن خودشون رو بشناسن. برای همین همیشه دور و بر ما پر از سوالات وجودی و چراهای بنیادی بوده.

روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده‌ ام آمدنم بهر چه بود
به کجا می‌ روم آخر ننمایی وطنم
مانده‌ ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده‌ است مراد وی از این ساختنم
مولانا

آدمای زیادی از اول تاریخ بودن که سعی کردن به جواب این سوالات برسن و خودشون رو بشناسن. اما اکثرا موفق نبودن و هرکدوم تونستن قدمی کوچیک رو توی این راه بردارن و برای نسل‌های بعد به یادگار بگذارن. اما جدیدا چندتا اتفاق برای من به صورت همزمان افتاد که باعث شدن من به یک شهودی برسم و از اون به یک خودشناسی کوچیک درمورد توانایی‌های خودم برسم که دوست داشتم اون رو با شما هم به اشتراک بگذارم.

نقطه‌ی حقیقت؛ یک گلوگاه برای خودشناسی

تازگی‌ها که کتاب «اثر مرکب -- دارِن هاردی» رو می‌خوندم توی فصل ششم این کتاب با یک عبارت تازه و هیجان انگیز آشنا شدم «نقطه حقیقت». آقای هاردی در تعریف این عبارت می‌گه:

وقتی خیلی تحت فشار قرار می‌گیری نقطه‌ای وجود داره که با خودِ واقعی‌ات رو به رو می‌شی. نقطه‌ای که ضعف‌ها و بخش‌های توخالی رو خودت رو بهت نشون می‌ده. این نقطه، نقطه‌ی حقیقته. جایی که راه فراری نیست و در عمل و در نهایتِ واقعیت با اون رو به رو شدی و اصلا جایی برای کتمان و لاپوشونی وجود نداره.

اینجاست که آدم می‌فهمه کجاها توهم توانایی و دانایی داشته و چه چیزهایی فقط یک تصور در درون خودش بوده.

آقای هاردی از مثال دوچرخه‌سوار استفاده می‌کنه. اون می‌گه که: تصور کنید سوار یک دوچرخه و در یک شیب تند در حال رکاب زدن به سمت بالا هستید و ماهیچه‌های بدنتون بشدت خسته هستن و از فرط خستگی می‌سوزن. یک جایی وجود داره که شما با خودتون فکر می‌کنید واقعا آدمِ این کار نبودید. کلی بهانه و عذر و توجیه توی ذهنتون میاد که بی‌خیال بشید و برگردید پایین. چون دیگه به آستانه‌ی توانایی رسیدید و دیگه بیش از این رو هیچوقت نرفتید. این نقطه‌ایه که شما می‌تونید خودتون رو بشناسید و البته دقیقا همین نقطه است که می‌تونید خودتون رو ارتقا بدید. شما در این نقطه متوجه می‌شید که تا چه حد تصوراتی که از خودتون داشتید درسته؟ چقدر توان دارید برای ادامه راه؟

\
\


توی زندگی همه‌ی ما از این نقطه‌ها وجود داره. نقطه‌هایی که به نهایت ملال می‌رسیم و باید انتخاب کنیم بین جا زدن و برگشتن به پایداری قبل یا رد کردن این آستانه و وارد شدن به یک مرز جدید. اینجاهاست که آدم با رقیب واقعی خودش، یعنی خودش(!) کاملا رو به رو می‌شه و می‌فهمه که این خودشه که سقف رقابت‌های زندگیه، قبل از هر عامل بیرونی‌ای. وقتی به این نقطه رسیدیم می‌تونیم از یک نقطه بیرون از ماجراها و البته بیرون از خودمون به نظاره‌ بشینیم. ببینیم به عنوان یک شخص که از بیرون داره به این آدم نگاه می‌کنه، چه نقص‌هایی رو می‌بینه؟ آیا توانایی‌ها اشتباه شناخته شدن؟ آیا با توهمات به اینجا رسیده؟ آیا اصلا راه درستی رو انتخاب کرده و اومده؟ البته بگم که این حرف‌ها از اینجا قشنگ و ساده به نظر می‌رسن و در واقعیت هنر بسیار بزرگیه که کسی به چنین قابلیتی رسیده باشه که در نهایت ناتوانی بشینه و خودش رو توی یک نقطه‌ی ملال‌آور بررسی کنه. ولی خب آدم مگه چیزی جز تلاش برای شدنِ ناشدنی‌هاست؟

علاوه بر مزیت خودشناسی که این نقطه داره. این نقطه می‌تونه نقطه تولد یک زندگی جدید هم باشه. اگر تصمیم بگیرید که در این نقطه به جای جا زدن و برگشتن فقط کمی بیشتر تلاش کنید و از اون آستانه عبور کنید، شما دیگه اون آدم سابق نیستید. شما یک مرز و محدودیت رو در زندگی‌تون جا به جا کردید و این یعنی از اون به بعد می‌تونید با قدرت توی محدوده جدیدی که ایجاد کردید حرکت کنید و دوباره به فکر بازتر کردن این محدوده بی‌افتید. شما می‌تونید تصمیم بگیرید که گذر کنید و آدم بزرگتری بشید یا این که برگردید به زندگی قبلی. البته این گذر کردن واقعا دردناک و سخته، هیچکس نمی‌تونه منکر این قضیه بشه چرا که اگر آسون بود اصلا گذر کردن ازش ارزشی هم نداشت!

دو داستان از زندگی واقعی خودم

زمانی که در مقطع کارشناسی مشغول به تحصیل بودم خیلی دوست داشتم چیزهای جدید یاد بگیرم و البته خب دوست داشتم که نمرات بالایی هم کسب کنم. همیشه برای به دست آوردن معدل بیست در جنگ بودم. در نیمه اول تحصیل مقطع کارشناسی، چهار ترم اول، خیلی به این هدف نزدیک شدم تا مرز 20 شدن پیش می‌رفتم اما نمی‌شد. شروع کردم به بررسی کردن کلی معیار مثل ساعت مطالعه، نحوه مطالعه و... و فهمیدم که همه چیز نرماله. به این نتیجه رسیدم که من هیچ وقت حاضر نشدم بیش از چیزی که عادت کردم، توی درس به خودم سختی بدم. من هیمشه عادت کرده بودم که روزی سه ساعت رو به درس خوندن اختصاص بدم و هیچوقت بیشتر از این هم برای دانشگاه وقت نگذاشتم(تصمیمی که اصلا ازش پشیمون نیستم). البته این به این معنا نیست که از درس خوشم نمیومد یا اهلش نبودم(اگه نبودم این همه بهش اهمیت نمی‌دادم که تازه بخوام معدلم هم 20 بشه) فقط معتقد بودم که در سطح آکادمیک بیشتر از این وقت گذاشتن براش ارزش نداره و باید برم چیزای وسیع‌تر و البته کاربردی‌تر رو بخونم(مثلا من جبر خطی رو از دانشگاه MIT می‌خوندم با این که دانشگاه خودم ایلام بود! یا مثلا پردازش زبان طبیعی یا یادگیری ماشین و....) . ترم پنجم یک ترم سنگین با کلی درس تخصصی و استاد گردن کلفت بود. تصمیم گرفتم از مرزی که همیشه رعایتش می‌کردم و ازش بیرون رفتن برام معنایی نداشت عبور کنم و البته واقعا هم سخت بود! سرویس شدم حقیقتش :))) اما براش وقت گذاشتم و شد. شب‌هایی بود که می‌گفتم بابا بی‌خیال برو همون درس خودت رو بخون حالا گیریم 20 یا 19 یا 18 بشی چه فرقی دارن با هم! بعد توی ذهنم می‌گفتم که این برای من یک ارزش شده و هزینه‌ای که دارم بابتش پرداخت می‌کنم هزینه نامعقول و بی‌جایی نیست که بگم اگر شکست بخورم از بین می‌ره. هر جور بود پاش موندم و آخر ترم 5 برای اولین بار معدل من 20 شد. ترم ششم با نصف زور ترم قبلی دوباره 20 شد و ترم هفتم(ترم آخر) با این که اصلا تو فکرش هم نبودم و اصلا دیگه برام مهم نبود باز هم 20 شد. خب که چی؟ هیچی من بدون آزمون و از طریق استعداد درخشان رفتم دانشگاه شریف برای ادامه تحصیل در مقطع ارشد :)) شاید باورتون نشه اما الان هم که شریف هستم باز هم معدلم 20 شد!

برگرفته از این سایت
برگرفته از این سایت


داستان بعدی هم مربوط به اتفاقیه که در یک ماه اخیر برام افتاد. من تونستم به یک شرکت نرم‌افزاری خوب که کلی آدم خوب و کار درست توی اون مشغول به کار هستن راه پیدا کنم. حقیقتش سطح کاری که اینجا انجام می‌دادن از لحاظ مهندسی در کیفیت خیلی خوبی قرار داره. برای من که تجربه‌ی در این سطح کار کردن رو نداشتم اون هم در شرایطی که اصلا با فناوری‌های شرکت آشنایی هم نداشتم کار کردن تبدیل شده بود به جهنم. با توجه به این که من به صورت ریموت برای این شرکت کار می‌کنم و همکارای من در دسترس نیستن، عملا امید چندانی به تعامل با دوستای همکار و پرسیدن از اونها نبود، حتی با این که دلسوزانه هم توضیح می‌دادن اما باز هم هیچی جای حضوری بودن رو نمی‌گیره. من مجبور بودم روزی حتی 18 ساعت رو پای یادگرفتن زبان برنامه‌نویسی و تکنولوژی‌ها و بیزینس شرکت بگذارم. هیچ روزی این تعداد ساعت به کمتر از 16 نرسید. دیوانه‌وار مشغول خوندن اسناد بیزینسی شرکت بودم، بدون یک ساعت توقف. زبان شرکت رو تمرین می‌کردم، تکنولوژی‌های نرم‌افزاری شرکت که تجربه کار کردن صنعتی باهاشون رو نداشتم رو یاد می‌گرفتم و تست می‌کردم. به جایی رسیدم که نقطه حقیقت بود. خیلی خیلی خیلی خسته و غرق در ملال. به خودم می‌گفتم مهدی بی‌خیال اینجا برای تو بزرگه برو یه جای کوچیکتر باز هم تلاش کن و بعدا که پخته شدی شانست رو برای اینجا امتحان کن. توی سه اسپرینت(شش هفته) من هیچی تحویل نداده بودم! واقعا هیچی! حتی یک API ساده برای دریافت لیست مشتری‌ها! حتی نوشتن یک داک ساده برای شفاف کردن معماری یک بخش از سرویس! هییییچ. اما می‌دونستم که کلی دوست و همکار و هم صنفی دارم که واقعا دوست دارن اینجا جای من باشن و منی که خیلی زحمت کشیدم و به این نقطه رسیدم که تونستم توی این مجموعه کار کنم نباید همین طوری جا بزنم. باز هم ادامه دادم بدون توقف تا این که سه روز بعد از اون شب تونستم شروع کنم به انجام دادن کارهایی که به من سپرده شده بود. باور نمی‌کنید که تمام کارهای عقب افتاده رو توی 4 روز با روزی 3 ساعت خوابیدن انجام دادم رفت :) البته هنوز هم خیلی آماتور هستم، اما دیگه ترسی ندارم و به جا زدن فکر نمی‌کنم. هرکاری که نمی‌تونم انجامش بدم رو با صرف وقت خیلی کمتری نسبت به قبل یاد می‌گیرم و انجام می‌دم و از همه مهتر بابت تلاشی که برای یادگرفتن و رسوندن خودم به بچه‌های شرکت کردم اعتبارم به میزان قابل توجهی بین بچه‌ها بالاتر رفته و این برای من محسوس بود کاملا.

ببخشید که طولانی شد. دوست داشتم این مفهوم رو با تجربه‌هایی از زندگی شخصی خودم با شما دوستای عزیزم به اشتراک بگذارم تا شاید به درد کسی بخوره. امیدوارم هر روز در حال جا به جایی مرزهای جدیدی از محدودیت‌ها توی زندگی شخصی و جامعه خودتون باشید.

باز هم مثل همیشه پذیرای نظرات خوب شما هستم و با جون دل از شما استقبال می‌کنم.

نقطه حقیقتاثر مرکبتلاش و مسیر کاریتوسعه فردیخودشناسی
دانشجو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید