معمولا در مواجهه با چیزهایی غیرقابل تعریف یکی از راههایی که در پیش میگیرم توصیف کردن اون چیزه. نظم، حق، عدالت، عشق و غیره. چیزهایی که نمیشه براشون تعریف و مرز مشخصی پیدا کرد. دیدگاهم به عشق هم همین بوده و هست[عشق به هر چیزی و نه لزوما به جنس مخالف]. چند سال پیش بود که توی یکی از پادکستهای مجتبی شکوری تعریفی از عشق شنیدم که برام قابل هضم نبود. نه از این بابت که سنگین بود یا تناقض داشت، از این بابت که خیلی بدیهی بود برام. حتی نه در قالب تعریف عشق، بلکه خود اون جملات هم برام بدیهی بود. تعریف آقای شکوری رو آخر مطلب مینویسم.
میخوام کمی بلند بلند فکر کنم، با خودم میگم:
آدم وقتی چیزی رو دوست داره حسی بهش دست میده که میخواد یه بار دیگه همه چیزهایی که تا قبل از اون دوست داشته رو باهاش تجربه کنه. جاهایی که رفته، غذاهایی که خورده، خاطراتی که داشته. انگار که یه عینک جادویی روی چشماش گذاشته و دوست داره همه چیز رو با این که قبلا دیده ولی یه بار دیگه از پشت اون عینک هم ببینه.
آدما وقتی عاشق کسی یا چیزی میشن انگار که به اون یه مدادرنگی میدن و میبرنش جلوی بوم زندگیشون. بهش میگن: ببین من تا اینجا تونستم با سلیقهی خودم این طوری رنگش کنم، بیا تو هم مدادرنگیهات رو بیار تا باقیش رو با هم رنگ کنیم. آدم عاشق دیوونهی اینه که رنگ اون عشق رو توی جای جای مختلف بوم زندگیش ببینه. کسی که عاشق موسیقیه دوست داره رنگ و بوی موسیقی رو همه جا ببینه، کسی که عاشق یکی میشه دوست داره توی لباسهاش، غذاهاش، دوستاش، انتخابهاش و خلاصه همه جا رنگ اون عشق رو ببینه. مثل عشق به همسر یا فرزند.
آدما وقتی عاشق میشن قلم و دفتر داستان زندگیشون رو به دست دیگری میسپارن. بهش میگن: من تا اینجا رو نوشتم، از این جا به بعد تو هم بنویس. اونجور که خودت هستی بنویس. اصلا طوری بنویس که کاملا مشخص باشه که اینجاها رو کسی غیر از من نوشته. هم با خوب نوشتنت هستم، هم با بدنوشتنت. دوست دارم تو بنویسی.
آدما وقتی عاشق میشن اولویتهاشون تغییر میکنه. آدما از روز اول عاشق خودشون هستن، برای خودشون زندگی میکنن. اصلا خیلی از چیزها سرچشمهاش همین خود-دوستیه وگرنه که سنگ روی سنگ بند نمیشد. خدا رو هم دوست دارن چون قبلش خودشونو دوست دارن و میخوان با یک موجود ابدی در پیوند باشن. اصلا همین که عاشق میشن هم از همین خود دوستیه. خودشونو دوست دارن، پس میرن سراغ بهترین کسی که میشناسن و دوست دارن برای خودشون بشه. چون اون کس رو کامل دیدن و خودشونو لایق داشتن اون فرد میدونن. ولی وقتی عاشق میشن دیگه فقط خودشون تنها نیستن، اون عشق هم اولویت داره. باید چشم پوشی کنن، باید نرم بشن، باید راه بیان، باید اجازه بدن اون هم رد پایی داشته باشه. زیبایی اومدن اون عشق هم به همین ردپاست.
وقتی عاشق میشی انگار یه چیز دیگه، یه کس دیگه هم هست.

تعریف مجتبی شکوری از عشق این بود:
عشق یعنی پذیرش این حقیقت تلخ که غیر از خودت، دیگریای نیز وجود دارد.
خیلی بدیهی به نظر میاد. مگه میشه من قبول نکرده باشم کسی غیر از من هم وجود داره! من که مغرور و خودپسند نیستم! اتفاقا من همیشه دیگران رو دوست داشتم. مامانم، بابام، داداشام، دوستام، اون پیرمرده که کمکش میکنم، فلانی و و و و. ولی وقتی با چشم باز نگاه میکنی میبینی که نه، اونقدرها هم بدیهی نیست. کلی چشمبند کوچیک و بزرگ روی چشمات هست که نمیذارن ببینی دیگریای هم وجود داره.
چرا میگه حقیقت تلخ؟ چون گذشتن از خودت واقعا سخته. به معنی واقعی کلمه گاهی چیز دیگری رو در اولویت قراردادن واقعا سخته. گاهی اما سخت هم نیست ها، نمیتونی ببینی کسی دیگهای هم هست. بعدش که متوجه میشی، وقتی که اتفاقی افتاده که دیگری رو میبینی شوکه میشی. خیلی از چیزهایی که داریم باآگاهی اولویت بالاتری نسبت به خودمون بهشون میدیم، در واقع در نهایتش باز هم نفعش برای خودمونه.
وقتی عاشق چیزی میشین بذارید اون رنگ رو به زندگیتون بپاشه، بذارید اون هم توی نوشتن این داستان نقشی داشته باشه[قطعا نه به هر قیمت و روشی!!!]...