کنجکاوی برجسته ترین ویژگی من در دوران کودکی بود...
-بابا! اون ساختمونه چیه؟
اون کارخونه قنده پسرم
- کارخونه قند چیه؟
جایی که توش قند تولید میکنن
- قند چطور تولید میشه؟
...
این قسم سوال ها همیشه تکرار می شدند و پدر همیشه از پاسخگویی به من نهایت لذت را می برد و این خصلت جستجوی ناشناخته ها را در من می ستود...
البته این ویژگی خسارت هایی را نیز برای پدر به بار می آورد زیرا باعث می شد تمامی اثباب بازی هایی که او برایم می خرید به خاطر ارضای این حس کنجکاوی تکه تکه شوند تا اینجانب به نحوه کارکرد آن ها پی ببرم. تلویزیون سیاه و سفید و ساعت خانه نیز از چنگال این کودک جان سالم به در نبردند و همه در غیاب خانواده قطعه قطعه شدند و این اتفاقات تا مدت ها نقل دهان فامیل شده بود...
و اما مدرسه... همیشه برایم عذاب آور بود؛ نه ماه مدرسه می رفتم و ده روز آخر را صرف خواندن برای پاس کردن دروس می کردم و دست آخر بالاترین نمره را می گرفتم. به یاد ندارم حتی یک جمله از معلم هایم یاد گرفته باشم چرا که توان تمرکز روی حرف های خسته کننده معلم را نداشتم و همیشه در افکارم مستغرق بودم. در این نه ماه حتی نیم نگاهی هم به کتاب نمی انداختم ولی همه دروس را در همان چند روز فرجه امتحانات می خواندم و با نمره بالا قبول می شدم. خب آخر چرا؟ وقتی می توانستم در اندک زمانی تمام این مطالب را از بر کنم چرا باید یک سال زمانم را به دست باد می سپردم؟
سال ها به همین منوال می گذشت و با این گذر زمان بیشتر با استعداد ها و علایقم آشنا می شدم. نگارش بسیار قوی داشتم و نمره درس انشایم کمتر از 20 نبود، نفر اول زیست شناسی کلاس بودم در حالی که هم کلاسی هایم اکثرا این درس را مردود می شدند و برای پاس کردن به کلاس های تقویتی پناه می بردند، ریاضی را دوست نداشتم ولی وقتی عزم می کردم که یادش بگیرم کسی جلودارم نبود. تاریخ و جغرافیا و مدنی را می ستودم زیرا شیرین و کاربردی بودند و همیشه بالاترین نمرات را کسب می کردم. زبان انگلیسی ام هم به قدری خوب بود که با یک بار مرور مطالب دیگر نیازی به تمرین نداشتم و در بقیه درس هایم هم کم و بیش خوب بودم. تا آنجا که یاد دارم بالاترین نمره تست هوش کلاس را از آن خود کرده بودم...
خارج از مدرسه و کلاس علاقه فراوانی به علم کامپیوتر پیدا کرده بودم و در 14 سالگی برنامه نویسی یاد گرفتم، با هک آشنا شدم، کار تعمیرات کامپیوتر انجام می دادم و شور و هیجان فراوانی برای پیشرفت در آینده داشتم. به قدری مطالب روان شناسی خوانده بودم که نقش مشاور را برای دوستانم ایفا می کردم، به قدری مطالعه می کردم که در هر جمعی با هر مسلکی و هر موضوعی حرفی برای گفتن داشتم.
در دانشگاه جزو دانشجوهای برتر کلاس بودم و به قول استاد باهوش ترین دانشجوی تمام دوران تدریسش بودم که مطلب را خیلی زود میگرفتم اما همیشه به کمکاری متهم می شدم ...
اما
اما
اما
اکنون که از دانشگاه فارغ التحصیل شده ام دیگر هیچ انگیزه ای برای آینده ندارم، دیگر آن شوق و اشتیاق برای تغییر دنیا در من شعله ای ندارد ، روزهایم تکراری شده اند، دیگر میلی به خواندن کتاب های رنگارنگ " البر کامو" و " سنت اگزوپری " و مقاله های جذاب علمی ندارم، هدف زندگی را گم کرده ام و حتی علاقه ای به هم صحبت شدن با دیگری را ندارم، بحث های علمی و فرهنگی جذابیتشان را برایم از دست داده اند، همواره در حین انجام هر کاری احساس تلف شدن وقت گریبان گیرم شده است، به هر کاری دست می زنم روحم ارضا نمی شود، گویا مسیرم را در این شب مه آلود گم کرده ام...
هرگز نمی خواستم یک انسان معمولی باشم که عمری نفس می کشد و می خورد و میخوابد و تفریح می کند و در نهایت در دل خاک آرام می گیرد. هرگز نمی خواستم و نمی خواهم پس از مرگ نامم چون تنم به خاک تبدیل شود. همیشه میخواستم شخصیتی تاثیر گذار برای مردمم باشم و تا جان در بدن دارم در خدمت بشر باشم. حال چه شده؟ چه شد آن همه استعداد و شور و حرارت و علاقه و کنجکاوی برای شناخت ناشناخته ها؟ چه شد آن همه تکاپو؟ ایا در یک مسیر موقت گنگی گیر کرده ام یا اینکه با گذشت زمان خودم را پیدا خواهم کرد؟
پایان