بعضی وقتها بهتره یه نگاهی به گذشته بندازیم. اینطوری متوجه میشیم چه چیزی باعث شده به این جا برسیم. متوجه میشیم چطوری به آدمی که هستیم تبدیل شدیم. اتفاقهای مثبت و منفی زندگیمون رو بررسی میکنیم. خلاصه خیلی از درسهایی که در آینده به دردمون میخورن، توی گذشته مخفی شدن. منم یه روز تعطیل دنبال ایدهای برای نوشتن بودم. یهو پیش خودم گفتم چطور شد که به این جا رسیدم؟ چی شد که یه نویسنده شدم؟
داستان من به 12 یا 13 سال پیش برمیگرده. اون زمان 15 سالم بود و مثل خیلی از هم سن و سالهام از درس و مدرسه فراری بودم. رابطهام با کتابهای درسی خوب نبود، اما عاشق کتابهای غیر درسی، مجلهها و روزنامهها بودم.
پدرم معمولا زیاد روزنامه میخوند و مادرم هم علاقه زیادی به مجلههای سرگرمی و جدول داشت. شاید به همین دلیل بود که منم دوست داشتم کتاب و مجله بخونم. از زمانی که یادم میاد همیشه روزنامهها و مجلههای پدر و مادرم رو میخوندم. پیاده به مدرسه میرفتم تا پول ماهانه خودم رو برای خرید کتاب و مجله جمع کنم.
یادم میاد اون روزها علاقه زیادی به مجله ماشین داشتم. چون این مجله کمی گرون بود، فقط میتونستم سالی دو یا سه شماره از اون رو بخرم. همیشه برای خریدن شماره جدید مجله چلچراغ لحظه شماری میکردم. بعدها هم مجله همشهری جوان و دانستنیها به لیست مجلات مورد علاقه من اضافه شدن.
خلاصه این که اطراف من همیشه پر از کتاب و مجله بود. تا جایی که سال 92 از شدت کمبود جا مجبور شدم چهارتا کارتن و یه گونی پر از مجلههای قدیمیم رو بفروشم.
همین علاقه به خوندن باعث شد به سمت نویسندگی کشیده بشم. چطوری؟ همه چیز از یه روز عادی شروع شد که داشتم مجلههای مامانم رو میخوندم. دیدن بخشی از مجله من رو به راهی الان داخلش هستم کشوند. روی این قسمت نوشته بود: «اگر مطلب جذابی دارید برای ما بفرستید تا به اسم شما در مجله چاپ شود.» اون لحظه با خودم فکر کردم سردبیر مجله رو بیشتر از این منتظر نذارم و چند خطی از هنرم رو بهش بدم. :)
به این ترتیب کار نوشتن رو به صورت جدی شروع کردم. تا چند روز برنامه این شده بود که بعد از مدرسه روی اولین مقاله زندگیم کار کنم. بالاخره موفق شدم یک مقاله مفصل در مورد تفاوت بازیها و سرگرمیهای نسل جدید و قدیم بنویسم.
بعد از تمام شدن مقاله، بارها اون رو خوندم تا مشکلی نداشته باشد. تعریف من از مشکل مقاله در اون زمان فقط به غلط املایی محدود میشد. با این وجود، اعتماد به نفس کافی برای پست کردن مقاله رو نداشتم. حتی جرات نمیکردم مقاله رو به پدر و مادرم نشون بدم. یک روز بالاخره خودم رو قانع کردم تا این مقاله رو برای مجله بفرستم.
اون روز مقالهای که روی سه کاغذ A4 تایپ کرده بودم رو به اداره پست بردم. اولین باری بود که میخواستم چیزی پست کنم. حتی اولین بارم بود وارد اداره پست میشدم. به هر شکلی بود موفق شدم مقاله رو برای مجله پست کنم.
فکر میکردم بعد از فرستادن مقاله استرسم کمتر میشه اما تازه نوع جدیدتری از استرس رو کشف کردم. مقاله من چاپ میشه یا از سطل آشغالی مجله سر در میاره؟ این فکر هفتهها توی سرم بود تا این که بعد از مدتی به کل فراموش کردم مقالهای برای مجله فرستادم.
ادامه این ماجرا رو توی قسمتهای بعدی براتون تعریف میکنم.