امیرحسین بهرامی
امیرحسین بهرامی
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

منطقه ممنوعه

با حالت فاخری بر روی زمین فرود آمد. متعجبانه به او نگریست و گفت: "تویی شولی؟"

جواب داد:"نوما؟"

-ببین خودتو به چه وضعی درآوردی!

+در عوض می بینم که به تو خوش گذشته. می دونی که چند ساله که ندیدمت؟!

-اوممم. فک کنم ۱۵ سال...

بعد از کمی سکوت ادامه داد:

-تقصیر خودت بود. باید با من میومدی. ... بالت چی شده؟ داره خون میاد.

+داشتم تو منطقه ۱۴۲ پرواز می کردم که منو با تیر زدن.

-ای وای!!! مگه نمی دونستی تو دنیای قلم ها، منطقه ۱۴۲، ممنوعه س؟

+چرا. به هر حال اتفاقیه که افتاده.

-ببین منو. اون جایی که من هستم، غذای خوب و آب خوب میدن. بهمون میرسن. تازه اجازه تخم گذاری هم میدن.

سپس سه تخمِ قلم کوچک از لابلای کیسه نرم روی دوشش درآورد و به شولی نشان داد.

شولی متواضعانه لبخندی زد و گفت:"تخم های رنگارنگی هستند. افکار رو به خودشون جذب میکنن. اما پوسته نازکی دارن. قبل از اینکه جوجه پرورش بیاد، لابلای افکار میشکنن."

-نه بابا. تو منطقه ۱۴۰ به تخم قلم ها میرسن.

شولی از لابلای بال زخمیش تخمی بیرون آورد.

-وای! تخم قلم تو چقدر بزرگه.

+مهم اینه که پوسته ش ضخیمه. می خواستم اونو به منطقه ۱۴۲ ببرم که نذاشتن.

-بی خیال شو شولی. حتی اگه تخمت به اونجا هم برسه، اونا هر تخمی رو که اونجا ببینن، می شکنن.

+رنگشو ببین. رنگارنگ نیست، اما به خوبی بین افکار استتار میشه.

نوما بعد از کمی تفکر ادامه داد:"به پرات نگاه کن. چقدر سیاه و کثیف شدن. یادمه یه زمانی جلوه ای داشتن."

+از صدقه سر حاکم، تو این مدت افکاری که سیاه کرده، تمیز می کردم. چطور میشه میون مردم بود و سختی نکشید؟ مگه اینکه حاکم و اطرافیانش باشی.

از این طعنه شولی، نوما اخم کرد و گفت:"مثل اینکه حرفای من رو تو تاثیری نداره. اگه همین جوری اینجا بمونی، میمیری."

شولی بلند شد و با استواری تمام ایستاد. نوما با چشمان گرد شده به قد کشیده و بلند شولی و منقار دراز او که حرف های تیز و رسا از آن می تراوید، نگریست و حسرت خورد. با خود فکر کرد که چه عزتی را با زندگی راحت عوض کرده است. در همین افکار بود که شولی بال های بلندش را گشود و به افق چشم دوخت:"بدون بال های بلند چجوری میشه افق های بلند اندیشه رو درنوردید؟"

-به شرط اینکه سالم باشن.

+《با بال شکسته پر گشودن هنر است/این را همه پرندگان می دانند》

شروع به دویدن کرد و بال و پر زد و به پرواز در آمد. نوما متعجب نظاره می کرد. ناگهان بال سالم شولی هنگام عبور از دره تیر خورد و سختی خود را بر روی زمین منطقه ۱۴۲ انداخت. کوچک ترین حرکتی باعث لغزیدنش و افتادنش به دره میشد. نوما، سریع نشان سلطنتی اش را بر سینه خود زد و به سوی او پرواز کرد. شولی درنگ نکرد و تخم خود را با تمام توان به دشت اندیشه پرتاب کرد و خود، در دره تاریک فراموشی فرو رفت...

در مورد این داستان باید بگم این داستان، در واقع یه انشا از دوران مدرسس. ما یه معلم ادبیات داشتیم که سر جلسه انشا خیلی سخت گیر بود. می گفت برای نوشتن انشا باید بی ربط ترین چیزا رو به هم ربط بدین. من هم طی یک حرکت فنی، قلم رو به پرنده ربط دادم و این انشا رو نوشتم.

پ.ن: اگه ایرادات فنی و نگارشی داشت، ممنون میشم که منو از اونها مطلع کنین تا بتونم پستای بعدیمو بهتر بنویسم.?

توجه:این نوشته قصد توهین به فرد یا قشر خاصی از جامعه را ندارد.

قلمپروازآزادیاندیشه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید