ماه پیش با محمد حسین و مریم رفتیم گرگان و همین سفر متفاوت باعث شد تا بیشتر خودم را بشناسم. خودم را بشناسم نه به این معنی که یکهو مثل مولانا و شمس تبریزی درهای معنوی جدیدی به رویم باز بشود نه. در همین حد فهمیدم که در این چندسالی که از ازدواجم می گذرد چقدر توانایی جسمی ام کاهش پیدا کرده (حالا ربطش به ازدواج قابل بحث است). قبل تر با هم برای رسیدن به غار مغان با همین دو دوست سرپا و ورزشکار همسفر شده بودیم و حسابی رس مان کشیده شد.
آن هایی که احتمالا مشهدی هستند و یا اهل گردشگری می دانند که غار مغان که می گویم یه شبه تپه نوردی طولانی دارد. طولانی در نظر من 1 ساعت است. این را گفتم که بتوانیم حالتان را با من مقایسه کنید ولی برای من که این روزها در حداکثر وزن در طول دوره زندگی 29 ساله ام هستم خیلی سخت و طاقت فرسا بود. آنقدر که فردا روز صعود! به مغان مجبور شدم مسکن قوی مصرف کنم تا خودم را به محل کارم برسانم. اما ماجرا گرگان خیلی فرق داشت.
روز دوم سفر قرار شد برویم و باران کوه را ببینیم. باران کوه یک آبشار خفن و خوشگل است که بعد از حدود 7 کیلومتر پیاده روی در جنگل، سر و کله اش پیدا می شود. تمام مسیر حرکت در جنگل پاکوب است و بعضی جاها فقط باید به حس ششم امید داشته باشید تا گم نشوید.
راستش را بخواهید خود آبشار و مسیر فوق العاده جنگل هیچ کدام شان در راه رسیدن به آبشار خفن و زیبا باران کوه برای من مهم نبود. باران کوه برای من معنی خیلی بالاتری ایجاد کرد. حوصله کنید و بقیه متن را بخوانید تا سیر تا پیاز ماجرا و ایده ایجاد این صفحه را متوجه بشوید.
راستش من تقریبا از 20 دقیقه اول مسیر خسته شده بودم خسته که می گویم یعنی همان حالی که اگر در شرایط نرمال و معمولی قرار داشتم حتما پیاده روی را قطع می کردم و نشستم روی زمین. یک جاهایی هم حتی آنقدر خسته شده بودم که پاهایم را احساس نمی کردم 7 کیلومتر برای من که حتی روزی 1 کیلومتر هم پیاده روی انجام نمی دادم واقعا سخت بود. این هفت کیلومتر فقط مسیر رفت بود یعنی باید 7 کیلومتر دیگر را فقط به امید دیدن ماشین در جنگل باز می گشتیم!
توی راه برگشت من دیگر توان راه رفتن نداشتم اما در عین حال دلم نمیخواست جلو خودم کم بیاورم من قرار بود خیلی قوی باشم. یکهو یک راه حل عجیب پیدا کردم. راه حلم این بود که بعد از اینکه حدود یک ساعت به سختی قدم زدم و به زور هر کدام از پاهایم به جلو می کشیدم فهمیدم می توانم جوری راه بروم که خستگی را احساس نکنم.
راهی که به آن رسیدم و برایم خیلی الهام بخش بود. حالا این روش خارق العاده چیزی نبود جز دویدن. بله دویدن.
آنجایی که دیگر نمی توانستم راه بروم شروع کردم به دویدن. برای یکبار هم که شده سعی کنید انجامش دهید. جوری راه بروید که انگار دارید می خرامید (خوش خوشان راه بروید) اینطوری خیلی فشار روی پاهایم کمتر شد و هم حالم سرجایش آمد. قسمت عجیب ماجرا هم این بود که فردا روز گردش فوق حرفه ای هیچ خبری از درد پا و زانو نبود.
مدت زیادی بود که به توسعه مهارت های فردی (چه جسمی و چه روانی) خودم فکر می کردم و یک سری کارهای زیر هم برای خودم انجام می دادم اما این اتفاق اعتماد به نفسم را حسابی بالا برد.
تصمیم گرفتم این صفحه را ایجاد کنم و همه چیزهایی که یاد می گیرم را اینجا بنویسم. اگر دوست داشتید بیشتر درباره تجربیاتم بدانید من قرار است همین جا باشم.
چیزهایی که این روزها بیشتر رویش متمرکز شده ام و درباره شان مطالعه دارم در این بخش بندی ها تقسیم می شوند:
روش های سرمایه گذاری
کانتنت مارکتینگ
برنامه ریزی استراتژیک
زبان فرانسه :)
کنترل خشم
توان افزایی
است و قرار است تجربیاتم را در این زمینه ها اینجا بنویسم.