mahdif80
mahdif80
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

سوپ شام نیست

یه نفر میگفت کاش مامانا بفهمن که سوپ شام نیست ...
آه از این جماعت ...
یادمه در رستوران میلیاردر ها که بودم یک شب مهمانان زیادی به رستوران اومدن و به عنوان پیش غذا سوپ قارج سفارش دادن . حدود 30عدد.بعد از اتمام از آنجا که من همیشه پیش دستی میکردم و غذاهارو من میبردم به ظرفشور خونه اینبار هم جلو تر از همه ی سالنکار ها کاسه های سوپ رو جمع کردم و وارد آسانسور شدم . شاید 4 مرتبه آسانسور رو از زیرزمین به طبقه ی بالا بردم تا بتونم تمام ته مانده ی سوپ هارو بخورم و شام امشبم باشه ... اگه کسی گفت "سوپ غذا نیست" میگم مستقل نشدی که بفهمی یک پفک وعده ی غذاییت میشه.
در این مدتی که رسیدم خانه سعی کردم هر کاری که نمیتونستم در بیرون از شهر انجام بدم رو اینجا انجام بدم... کتاب میخونم. بدون اینکه مقصدم محل کار باشه پیاده روی میکنم . بدون ترس از خواب موندن فردا فیلم میبینم. یادمه سال قبل همه ی دلخوشیم کتابخانه ی کوچکی در نزدیکی خانه مان بود . این نزدیکی حدود 1 کیلومتره و من همه ی این راه رو پیاده راه میرفتم تا اول صبح وارد کتابخونه بشم . کتابخونه فضای ساده ولی دلنشینی داره مخصوصا وقتی آفتاب اول صبح روی زمین اونجا میوفته. اما چند روز پیش وقتی خواستم به اونجا برم ... دیدم خالیه !! دیگه کتابی اونجا نیست . دیگه آفتاب نمیتونه اونجا بره . نشستم روی پله هاش . اولین بار بود توی زندگیم که از تعطیل شدن مکانی اینقدر دلگیر میشم . یادمه وقتی میخواستم کنکور بدم پاتوق صبح و بعدظهرم شده بود سالن کتابخونی اونجا.ادعایی ندارم راجب اینکه اهل کتابم . ولی اونجا حالم خوب بود . حداقل بوی کاغذ میداد. بلند شدم . سر تا پای ساختمون رو برانداز کردم و راه افتادم . حالم گرفته بود . چند قدمی که گذشت کسی بهم گفت "سلام"... صدا اینقدر زیبا و مظلوم بود که برگشتم نگاهش کنم . پسری حدود 12ساله که توانایی راه رفتن نداشت و ویلچر کنارش تمام چیزی شده بود که با تکان دادنش شاید اجازه نمیداد حوصله اش سر برود . عینک داشت و صورتی سفید ... یادمه هر بار به کتابخانه در راه برگشت بهم سلام میکرد . و من همه ی توانم را میگذاشتم تا به او بگویم "سلام " شاید بتونم بخشی از درد جواب ندادن عابران به سلام اون رو به خاطر وضعیتش جبران کنم . اون همیشه روی پله ی دوم در خونه میشینه . پدرش لوازم التحریر در نزدیکی مدرسه ی من داشت و حالا در پارکینگ خونشون.بعد از اون به این فکر میکردم که چرا به هر عابری سلام میکنه ؟
اونم دنبال رفیق میگرده ؟ یا شاید فوران غم تنهایی و نگاه های پر از درد مردم از سر استثنای جسمیه..
آه از این جماعت
یه نفر میگفت کاش مامانا بفهمن که سوپ شام نیست ...


رستورانکتابخودکشیدانشگاهقم
دیشب دردامو ریختم تو دریا نهنگا خودکشی کردن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید