ششم تیرماه تحویل پروژه ی دانشگاه بود ... در واقع آخرین روز دانشگاه . ساعت 7صبح دانشگاه بودم و ساعت 10 امتحان شروع میشد ... توی این تایم چند ساعته دانشگاه رو دیدم . راهرو های تاریک و بدون حتی کوچکترین صدا . و باورم نمیشد و نمیتونستم دانشگاه رو توی این وضعیت تصور کنم . دانشگاهی که روزی توی راه رو هاش نمیشد راه رفت و حتی با تلفن صحبت کرد اینقدر که شلوغ و پر سر و صدا بود ولی حالا ... حالا حیاط دانشگاه جز صدای گنجشک های سر صبح چیزی نداشت . امتحان شروع شد . بچه ها یکی یکی اومدن و تا ساعت 11 امتحان دادیم . بعد رفتم زیرزمین دانشگاه . از کمدم وسایلی که نیاز داشتم رو برداشتم و با صدایی که شنیده میشد گفتم خداحافظ . و دستی به در کمدم کشیدم . وارد حیاط شدم و طوری که کل دانشگاه رو بتونم ببینم گفتم خداحافظ . در راه رفتن به ایستگاه اتوبوس توی ذهنم این خداحافظ تکرار میشد . سوار اتوبوس شدم و برای اخرین بار ساختمان دانشگاه رو از قاب پنجره ی اتوبوس دیدم . رسیدم خوابگاه . وسایلم رو جمع کردم . تسویه ی 15 روز خوابگاه رو حساب کردم و تاکسی اینترنتی گرفتم به سمت شاه جمال . حدود سه ساعت شاه جمال بودم .
یک ساعت گذشته بود . دیدم پیرمردی با پلاستیک سفید بزرگی به دستش سمتم اومد و گفت . آقا سلام . گفتم سلام . گفت نونم داریماااا . گفتم نه مرسی نمیخوام . عجیب بود ولی دیدم سرشو تا گردن خم کرد و گفت زنده باشی . سرشو بلند کرد و گفت . روزتون بخیر. چقدر به دلم نشست . نه اصراری کرد . نه مثل بقیه التماس کرد واسه خرید . و الان میگم چقدر دوست دارم بیاد تا ازش بخرم .
حدود دو ساعت مونده به رسیدن اتوبوس . اتوبوس ساعت سه و نیم از تهران حرکت میکنه . نشستم در اتاقکی که مشخص بود سالن انتظار هستش با دو ردیف صندلی . نشستم آخر اتاق . باد خنکی از کولر گازی توی صورتم میزد . در همین حین یک خانواده ی بزرگ عراقی که عازم مشهد بودند وارد شدند و سر و صدایی اتاق رو پر کرد . دست فروش ها هم از این فرصت استفاده کردند و تا میتونستند بهشون جنس فروختند . بعد از حدود یکساعت رفتند . راننده ی اتوبوس باهام تماس گفت . گفت که جا نداره و باید روی پله های عقب بشینم گفتم ایرادی نداره .سوار اتوبوس شدم . تا رسیدن به اولین ایستگاه استراحت کنار راننده بودم اما بعدش یک بالشت کوچک بهم دادند و حدود چهارساعت نشستم روی پله های کنار درب عقب . تا وقتی برسیم به ترمینال توی راه مدام به اتفاقایی که توی این یکسال حضورم در این شهر برام افتاد فکر میکردم و با خودم میگفتم تموم شد . تموم شد . خوابم برده بود و هوا تاریک شده بود یک ساعت بعد به ترمینال رسیدیم . کمر درد عجیبی گرفتم ولی ذوق اینکه به خونه رسیدم نمیزاشت به درد فکر کنم . ماشین اینترنتی گرفتم و در راه شهر رو دیدم که چقدر عوض شده بود .
20 واحد پایانی .
توی این یکسال مرگ های زیادی رو دیدم . همکارایی رو که طی یه حادثه ای که اخیر اتفاق افتاد و شایدروزی در موردش نوشتم رو از دست دادم به فجیح ترین حالت . خودکشی مردی که از ساختمون ما خودش رو پرت کرد پایین . رستوران هایی که حقوقمو ندادن . خوابیدن در راهپله های ساختمان و دوش گرفتن در دستشویی. دوماه زندگی در حرم . کار در رستوران مولتی میلیاردر ها. کافه ای که داخلش خرابکاری کردم .