زمستان شده و هنوز هیچ خبری از برف و بارون در قم نیست و این از یه جهت هایی حداقل برای من بهتره. شاید دیگه قرار نیست بعد این همه پیاده روی حالا بخوام سوزش پاهامو توی کفش وسط کلی یخ حس کنم . امروز روز آخر دانشگاه بود و از حالا امتحانات شروع میشه . و حالا ...
چند روز پیش در منطقه ی ثروتمند نشین قم بودم و همینطور که از کنار پیاده روهایی که ماشنین های میلیاری پارک شده بودن چشمم به دو طلا فروشی افتاد و رفتم داخل ... من برای درخواست کار به داخل رفتم و با تمام نا باوری ام من پذیرفته شدم به عنوان عکاس پیج دو گالری جواهرات .. هر کدوم از مغازه های جواهرات دو طبقه با فاصله ی حدود 500 متر از هم بودند . کارمندان این دو گالری بسیار به من احترام میگذاشتن ... و شاید این به خاطر رفتار بسیار خوب رئیس گالری با من بود ... راستی از اخلاقیات رئیس گالری میگم براتون ... وقتی من وارد شدم رئیس گالری با من دست داد و وقتی بهش درخواست کار دادم من رو با احترام به دفتر کار خودش دعوت کرد و ازم پرسید چایی و قهوه که من هیچ کدوم رو نخواستم ... هرکی ندونه حداقل شما میدونین که من با چندین کارفرما در این مدت دو سال صحبت کردم ولی نمیدونم چرا رفتار این دو کارفرما خیلی ساده بود .. خیلی خودمونی بود .. میدونین چی میگم ؟ اصلا براشون مهم نبود که من پسرم ..براشون مهم نبود یک رهگذر بودم حالا روبروش توی دفتر نشستم ... بسیار اخلاق خوبی داشته طوری که اصلا متوجه نمیشی این شخص صاحب یکی از بزرگ ترین گالری های قمه ...
امشب درس بزرگی گرفتم... دلم میخواد به هرجایی که رسیدم همینطوری باشم بدون توجه به جنسیت یا جایی که ازش اومده..