به تازگی در کافه ای استخدام شدم که با همه ی کافه های قم متفاوته .. اوج ساعت کاری این کافه از 9شب تا 3صبح هستش . 10روز آزمایشی دارم که امشب شب پنجم است . در بالاشهر قم .زیرزمینی در منفی یک کافه ای که شب ها از دود قلیان شراب یخ و سیگان مونتاناچشمم میسوزه . هرشب بازی مافیا و پلی استیشن و ایرهاکی برگزار میشه . روز مصاحبه صاحب کافه ازم چند سوال عجیب پرسید که عجیب تر از همه این بود . اعتقاداتت چیه ؟ و من واقعا نمیدونستم چی باید بگم . قراره اینجا هم باریستا باشم و هم صندوقدار و هم قلیان زن ... این سه چیز دقیقا همان چیز هایی است که زیاد بهش علاقه ای ندارم ... 3صبح وقتی کارم تموم میشه تا حرم رو باید پیاده بیام پس اگه ساعت 4صبح کسی رو توی خیابون دیدین اون منم که به سمت خوابگاه میرم . بعد از دو ساعت پیاده روی حدود 5ونیم میرسم خوابگاه و تا ساعت 4 بعدظهر استراحت میکنم .. فکر میکنم قراره از شرکتی که داخلش طراح گرافیک هستم اخراج بشم ... و از طرفی نمیتونم بهش بگم جای دیگه ای کار میکنم ... کارفرمای من گفته اگه به فکر کار کردن در جای دیگه ای هستی پس تو به این کار علاقه ای نداری .. اما کاش بفهمه من با حقوق ساعتی 25هزار تومان که مدام داره بهم وعده های پوچ افزایش حقوق میده نمیتونم در یک زندگی خوابگاهی که این هفته گران تر شده زندگی کنم ... دیشب نزدیک سحر بود که نزدیک خوابگاه بودم . یه نفر از پشت صدام کرد. صدای افتاده ای بود . گفت : آقا پسر خونه میری ؟ برگشتم و صورتم رو طوری نشون دادم تا دوباره تکرار کنه . گفت خونه میری؟ گفتم بله .. دوتا ظرف یکبار مصرف غذا بهم داد و گفت روزی تو بوده ... میدونی . ذوق کردم ... از ته دلم ازش تشکر کردم و خم شدم تا ازش بگیرم . حدود دو ماهه که برنج ندیده بودم و حالم از هرچی چیپس و پنیر بود بهم خورده بود .. کاش خدا واسه هممون اینطوری بخواد توی زندگیمون ... یهو وقتی ته چاهیم از پشت صدامون کنه و بگه این روزی زندگی تو بود....