به شاگردش اشاره کرد پیشش برود. تا آمدن شاگرد پوست تخمه ها و ته مانده سیب را گوشه ای پرت کرد و با دستمال پارچه ای ، دهانش راپاک کرد و آدرس محل تحویل بار را گفت. ماشین شاگرد هم با چند سرفه سیاه بیدار شد و حرکت کرد.
مستخدم بار را تحویل گرفت. میخ ها را کوبید. با زدن دکمه کنتور، لامپ ها را خواباند و رفت.
تخته با پاک کن و ماژیک ها تا صبح گپ زد؛ از خوشحالیش بابت شروع سال نو می گفت. از محل تولدشان می گفتند. از الوار ها تا جسد پدران سیاه بختشان که غبار گچ دلشان در هوا می رقصید. از گالن های رنگ و کارتن های پر اسفنج.
هفته ها طول کشید تا تخته به کلاس عادت کند. چند ماه اول که فقط از سر و صدای بچه ها و صدای غژ غژ ماژیک ها کلافه بود. اما پیه همه ی این ها را بخاطر رسالتش به تنش مالید.
دلش می خواست خیلی چیز ها بگوید اما کسی لایق نبود که بشنود. دلش می خواست تمام جواب هایی را که دانش آموزان بلد نیستند، بگوید. تشنه آن بود که نوشته هایی را که معلم ها روی او می نویسند، بخواند اما...
دوست داشت جواب ها ریز ریز به بچه ها برساند تا لااقل مردود نشوند، ولی نمی شد. ناراحت بود از آنکه نمی تواند تمام شیطنت های شاگردان مظلوم نما را لو بدهد و ریشه دروغ هایشان را بخشکاند. می خواست بخاطر تک تک ماژیک های تمام شده گریه کند. بخاطر همه دعوا های شاگردان، بر سر خیلی چیز ها، آرزو می کرد کور و کر بود. برای همه درد های مختلفی که در جزء جزء بدنش داشت، که ناشی از ضربه های معلم و چه و چه و چه ناله کند. مشتاق بود دیواری را که سال ها پشتش به او بود و به او تکیه کرده ببیند و عذرخواهی کند.
همه این خاطرات و رنجش روان ها، کاسه صبرش را پر می کرد. او می ماند و افق سنگی پشت پنجره.
بچه ها باهم همدست شدند تا آتشی دیگر به پا کنند. آنها ماژیک مخصوص تخته را قایم کردند و ماژیکی دیگر جایگزینش کردند که در نوک آن سوزنی قرار داشت. تخته از کارشان خیلی تعجب کرد؛ سکوت کرد تا حاصل نقشه بچه ها را ببیند.
زنگ فارسی معلم، موسیقی آرامش بخشی را پخش کرد و صدای آن را بلند کرد تا همه از آن لذت ببرند. شعر «صدای پای آب» را روی تخته با خط خوش نوشت. تقریبا تمام تخته پر شد. گوشه پایینی سمت چپ تخته سه نقطه گذاشت. بچه ها از حجم زیاد شعر دهانشان باز ماند؛ با یک خنده کوچک، بچه ها به یادشان آمد که چه دست گلی به آب دادند.
معلم بعد از اینکه فهمید ماژیک هیچ جوره پاک نمی شود و خراش ها را نمی توان کاری کرد، به تمام بچه های کلاس یک صفر داد و باعث و بانی اصلی آنرا از کلاس اخراج کرد.
تخته را به کارخانه اش بردند تا او هم مثل اجدادش دفن شود. وقتی پشت ماشین بود، چشمانش را بست، تمام لحظات زندگی اش جلوی چشمش آمد؛ به ترافیک بدی خوردند. متوجه تصویر خودش روی شیشه ماشین کناری شد. با خودش زمزمه کرد:
و نترسیم از مرگ//مرگ پایان کبوتر نیست.//مرگ وارونه یک زنجره نیست.//مرگ با خوشه انگور میآید به دهان//مرگ در حنجره سرخ - گلو میخواند.//مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.//مرگ گاهی ریحان میچیند.//گاه در سایه است به ما مینگرد