ویرگول
ورودثبت نام
م.ناصر
م.ناصر
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

حافظ امید

ما انسان ها عادت کردیم که زود قضاوت کنیم. عادت کردیم که فکر کنیم از بقیه آدم ها، بهتریم. حتی گاهی برعکس این قضیه هم فکر می‌کنیم. آیا واقعا نباید این عادات را از صفحه ذهنمان پاک کنیم؟

مسعود، شعر و شعر خوانی را خیلی دوست داشت. به اشعار حافظ خیلی اهمیت می داد. چون واقعا با حافظ آرام می گرفت. از همین رو به شعر فروشی روی آورد. او آرزو داشت که همه مردم شعر بخوانند و به زندگی شان روح ببخشند. او هر روز کیفی پر از پاکت های شعر حافظ را به صورت سیار می فروخت. خیلی ها پست رد به پاکت هایش میزند و با کمال غرور او را با نگاهشان تحقیر می کردند و می رفتند. آنها با خود فکر می کردند که با یک کارتن خواب بی سواد مواجهند. اما آنها نمی دانستند که او علاوه بگیر فروش شعر، شاعر هم هست. صد حیف که ظاهر بینی، عادت شده و قضاوت ها عجولانه.

مسعود طبق معمول از حرف ها و واکنش های منفی مردم، ناراحت نبود. چون این تفکر در ذهنش پرورانده بود که اگر مردم من را‌ به چشم یک زباله می‌بینند، چون افکار کوچکی دارند نباید بپذیرمشان. باید نشانشان دهم که همین زباله، طلای کثیفی است که مردم بخاطر بازیافت های طلایی آن حاضرند ساعت ها تو صف بایستند.

برای شام، به فلافلی گوشه غربی چهار راه رفت.مشغول خوردن بود که صاحب فلافلی سر رسید. با عصبانیت کامل به سمت شاگردش رفت و او را بخاطر فروش فلافل به مسعود، چند چک افسری مهمان کرد بعد مسعود را از روی صندلی بلند کرد و به سمت جدول پرتاب کرد. مسعود به سطل زباله خورد و با آشغال ها یکی شد. بلند شد و نگاه معناداری به صاحب فلافلی انداخت و رفت.

مسعود به یکی از خوابگاه رفت. خوابگاهی برای بی خانمان ها. بعد از آنکه دوشی گرفت، دفترش را باز کرد و شروع کرد به شعر نوشتن. بعد از چند ساعت، خسته روی تختش ولو شد. با خود می گفت:«مگر خدا عادل نیست؟ پس چرا من عدالتش را نمی بینم؟ چرا همه من را یک آشغال متحرک می بینند. چرا؟ چرا؟...»

آنقدر از خدا گله کرد که دیگر گله ای نداشت و خوابید.

فردا صبح، کیفش را گرفت و راهی چهار راه شد. تا ظهر اصلا فروشی نداشت. بعد از نهار، حوالی یک، چراغ قرمز بود و مسعود فرصت را غنیمت شمرد و رفت تا اولین دشتش را بعد از ظهر کند. با امید زیاد به شیشه ماشین پیرمردی ضربه زد. پیر با اشاره به او فهماند که بیا گوشه خیابان. مسعود هم خوشحال بود و هم متعجب. پیرمرد دفتری زیر بغل مسعود دید و وقتی آن را باز کرد بسیار تعجب کرد.

· شاعر هم که هستی. عالیه!

مسعود سرش را خاراند و با حیا خاصی سرش را تکان داد. مرد دو صندلی از صندوقش درآورد. نشست و سیر تا پیاز زندگی مسعود زا با جان و دل گوش کرد. میان گپ و گفتشان تلفن مرد زنگ خورد. روی بلندگو گذاشته بود. سمعکش را گذاشت و گفت:«سلام علیکم»

صدای مرد جوانی آمد که می گفت:« حاج آقا، این کولر ها رو کجا ببریم؟ مسجد محلتون زنونش دوتا کم داره. شما پنج تا سفارش دادی الباقی مال کجاست؟»

حاجی فورا گفت:«بعدا تماس میگیرم احمد جان. الان مشغولم.»

· «حاج آقا بازم تنها تنها توشه آخرت جمع میکنی؟»

· «خداحافظ برادر من»

مسعود فهمید و فقط میخواست سر به سجده بگذارد. بعد از کلی حرف، پیر رو به او گفت:« همه شعر هایت را می خرم. شعر های خودت نه حافظ. اما قبل از آن بگو ببینم، چایی بلدی دم کنی؟»

· بله بلدم.

· خب بسیار عالی شد. جایی را می شناسم که آبدارچی لازم است. چه بهتر که شاعر هم باشد. جان تازه ای به شرکت می توانی بدهی.

به سمت حمام عمومی رفتند تا دلاکی شوند.

...

مسعود در را با پشت پا بست . چایی ها را غزل خوان میان کارمندان تقسیم کرد. دفتر شعرش را هم در کیفش گذاشت و با مرخصی ساعتی اش راهیی چاپخانه شد. در راه نگاهش به آگهی فوتی دوخته شد. عکس حاج پیرمرد خیّر را دید. نشست بر زمین. مات و مبهوت. فاتحه ای خواند و رفت. به ویراستار گفت:« برای چاپ سوم این بیت نیم بیت را اضافه کن به صفحه اول. الحق و الانصاف که او هم حق است و هم انصاف. قبل از شروع اولین بیت غزل ها هم بنویس تقدیم به پیرمردی که پدرم شد و مرا به اینجا رساند. حاج پیرمرد خاکی.»

فالکارحافظشعرشاعر کارگر
داستان نویس✒
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید