پیرمردِ «ضایعاتی» با صدای زنگ دار مخصوص دوره گردها سکوت کوچه بن بست را شکست: «ضایعات می خریم... بخاری٬ کولر٬آهن٬ یخچال می خریم».
چقدر خوب است که هر از گاهی ضایعات را جمع می کنند. یاد ماشین ظرفشویی ناکارآمدمان افتادم که یکی دو سال از وقت رفتنش گذشته بود اما هنوز در گوشه حیاط خلوت و زیر باد و باران و آفتاب سخت جانی می کرد و حتی یک بار روشن هم شد!
پیرمرد را صدا کردم تا درباره قیمت با او چانه بزنم. جنس را ندیده بود اما در قالب یک پروتکل تاریخی تویِ سرش می زد! قیمت پایه را صد تومان تعیین کرد تازه اگر بیارزد... از وسط هال خانه به حیاط خلوت آمد و از همان دور تحقیر ماشین بدبخت را شروع کرد. بعدش گفت باید تماس بگیرم تا قیمت دقیق بدهم. موبایل نوکیای غیرهوشمند را به صورتش چسباند و با انگشت شست شماره ها را می کاوید. پرسیدم: «این چه کاریه... مگه این طوری هم داریم؟». سری به حسرت تکان داد که عینک ندارم و اوضاعم خراب است.
به هر صورت٬ قیمتی داد و ماشین را روی کولش گذاشت و رفت و من انگار که بخشی از روحم با ماشین پر کشید و با خودم گفتم شاید دلم برایش تنگ شود! البته طبیعی است که دروغ می گویم و برعکس نفس راحتی کشیدم و باری از دوشم برداشته شد.
همین طور که پیرمرد هن هن کنان هال را طی می کرد آرزو کردم کاش «ضایعات روحی» را هم کول می کرد و با خودش می برد. ضایعاتی که سالهاست به آن ها خو کرده ام و حتی نگران از دست دادنشان هستم. ضایعاتی که اسمش را «نوستالژی» گذاشته ام. یک مشت خرده٬ شکسته٬ سوخته و زنگ زده که لایه های درد روی درد را تشکیل داده اند و حتی گاهی اوقات مثل ماشین ظرفشویی فوق الذکر٬ روشن هم می شوند!
پیرمرد در را بست و صدای چپاندن جنازه ماشین ظرفشویی در گاری اش را شنیدم. باز هم سازش را کوک کرد که : «ضایعات می خریم...» کاش ضایعات روحی را هم می خرید... کاش!