در میدانهای جنگ میتوانستی چهرههای مشهوری را ببینی که بر روی خاک افتاده و در حال جان دادن است. در کنارش نویسندگان و شعرای زیادی میجنگیدند و در این جنگ نابرابر جان میسپردند. بوی خون و رنگ نفرت همهی جهان را پر کرده بود. همهجا حرف از جنگ بود و نفرتی پنهان در قلب همگان ریشه دوانده بود. در این میان بود که ادبیات هم تصمیم گرفت در این نفرت سهمی داشته باشد. دادا از دل همین اوضاع زاده شد. دادا هنری ضد هنر بود که همه چیز را حتی خود دادا را زیر سؤال میبرد و به سخره میگرفت.
جنبشی که قبل از زاده شدن، وجود داشت:
خیلی از افراد معتقدند دادائیسم در دل جنگ و در کابارهی ولتر زاده شد. البته که این حرف اشتباه نیست و نام دادا برای اولین بار در زوریخ و در همان کافه از زبان هنرمندی به نام تریستان تزارا شنیده شد. اما مطالعهی تاریخ قبل از جنگ نشان میدهد که دادا را اندک زمانی قبل از متولد شدن، در کارهای هنرمندان میتوان دید.
برای اثبات این حرف باید به سال 1912 و نمایشگاه مستقلها در پاریس برگردیم. جایی که در آن مارسل دوشان با ارائهی اثرش با نام « برهنهای در حال سقوط از پلکان» هیجان و عصبانیت مسئولان نمایشگاه را برانگیخت. او سپس سر و صداهای بسیارِ اثرش را از پاریس به نیویورک برد و مردم نیویورک را برای دیدن اثرش به نمایشگاه ایموری در نیویورک کشاند. او پس از تمام این هیاهویی که ساخته بود، ناگهان نقاشی را به این علت که صرفاً هنری بصری است، رها کرد. بسیاری از افراد این حرکت او را یک حرکت دادائیستی به شمار میآورند. سپس شیشهی بزرگ را ساخت. و بعد دست به خلق چند اثر حاضری زد. آثار حاضری اشیای پیشپا افتادهای بودند که همین پیش پا افتادگیشان دلیل انتخابشان توسط مارسل دوشان میشد.
اثر « حاضری» فقط حرکت ضد هنری نبود؛ اعتراضی به یک نظام ارزشی هم بود. ارزش مثبتی که چینیها و ژاپنیها و بعدها سورئالیستها برای شی یافته قائل میشدند، از چشم دوشان پنهان نبود.
دوشان در سال 1913یک چرخ دوچرخه و در سال 1914 یک بطری دان به عنوان اثر هنری انتخاب کرد. تیر آخر را زمانی زد که اثری به نام چشمه که فقط یک توالت دیواری بود در سال 1917 به نمایشگاه مستقلها به عنوان یک اثر بینظیر ارائه کرد.
نیوریورک مرکز دادا متولد نشده، شد:
جنگ دوشان را راهی نیویورک کرد. در نیویورک آلفرد استیگلیتس از پیشگامان عکاسی چند نمایشگاه برگزار کرده بود. او مجلهای به نام کار دوربین را میچرخاند. پبکابیا در این مجله کار میکرد. او نیز مثل دوشان استاد به هم زدن نظم و قوانین هنری و خلق آثار نامتعارف بود. او جنبشی به نام آمورفیسم را تأسیس کرد که فقط عکسهایی از یک امضای جعلی را نشان میدادند.
آرتور کراوان از هنرمندان دیگری بود که جنگ پایش را به نیویورک باز کرد. او از سال 1912 تا 1915 مجلهای با نام منتنان (maintenant) را در پاریس اداره میکرد. او در این مجله با خشونت به تمام مکاتب ادبی حملهور میشد و به نوعی هنر مدرن را به تصویر میگذاشت.
پیکابیا، مارسل دوشان، آرتور کراوان، آهنگسازی به نام ادگار وارز و نقاشی سوییسی به نام ژان کروتی سعی کردند نیویورک را مرکز جنبشی کنند که بعدها دادئیسم نام گرفت.
اما از آنجایی که هر یک اهداف جداگانهای داشتند، بعد از اینکه دوشان اثر چشمه را به نمایشگاه ارائه کرد و آرتور کراوان نطقی کرد که در آن به حضار در حالت مستی فحش میداد و ناراحت بود که نتوانسته است به اندازهای که میخواهد عریان شود، نهضت آنها از هم پاشید. هر چند که حرکت دوشان و کراوان تا مدتها بعد، مایهی افتخار دادائیستها به شمار میآمد.
دادا در کابارهی ولتر متولد شد:
در فوریهی 1916 هوگو بال تصمیم گرفت نام میخانهای در زوریخ را به « کابارهی ولتر» تغییر داده و محلی برای جمع شدن هنرمندان بسازد. او مجلهای با همین نام پایهگذاری کرد که هنرمندان زیادی در جمع شدن آن نقش داشتند. او دربارهی هدف مجله میگوید:
یادآوری این نکته که در ورای جنگ در وطنها انسانهای مستقلی وجود دارند که با آرمانهای دیگری زندگی میکنند.
ژان آرپ دربارهی این گروهی که دور هم جمع میشدند اینطور میگوید:
در زوریخ، ما که هیچ علاقهای به کشتارگاههای جنگ جهانی نداشتیم، خود را وقف هنرهای زیبا کردیم، در حالیکه صدای غرشهای توپها از دور شنیده میشد، ما نقاشی میکردیم و شعر میخواندیم و شعر میگفتیم و با صدای بلند زیر آواز میزدیم. ما یک هنر ابتدایی میخواستیم، که فکر میکردیم انسان را از جنون عجیب آن روزها نجات میدهد. ما آرزوی نظم تازهای را داشتیم.
یکی از این روزهایی که هنرمندان در کابارهی ولتر جمع شده بودند، تریستان تزارا برای اولین بار نامه دادا را از میان یک فرهنگ لغت درآورد. (داستانهای دیگری دربارهی تولد دادا وجود دارد و انتخاب نام را به افراد دیگری نیز نسبت میدهند)
در اضطراب و فضای متلاطم جنگ، آشفتگی ذهنی و حس انتقام از بشریت در درون همهی افراد زاده شده بود. همهی مردم بهخصوص هنرمندان میتوانستند شاهد ویرانی انسانیت و طرز فکر بشریت باشند. در چنین شرایط آنها به دنبال تشکیل نهضتی بودند که بهجای رقم زدن هنر، به ویرانگری هنری بپردازد. به همین دلیل وقتی دادا زاده شد، او را نهضتی خواندند که ضد هنر است و فقط به دنبال ویرانگری است.
تریستان تزارا دربارهی دادائیسم توضیح میدهد:
وقتی که میگوییم «ما» منظورم نسلی است که در اثنای جنگ جهانی اول تازه به سن رشد رسیده بود و در کمال معصومیت آمادهی قدم گذاشتن در راه زندگی بود. اما ناگهان بر گرد خود، مسخره شدن همهی حقایق و برداشتن شدن نقاب از چهرهی آنها و ظاهر شدن خودخواهی و پستی و منافع طبقاتی را مشاهده کرد. این جنگ جنگ ما نبود. آن را با ابراز احساسات ساختگی و بهانهها بیارزش به ما تحمیل کردند. وقتی دادا تولد یافت، وضع روحی جوانان به این شکل بود. دادا از یک ضرورت معنوی، از یک احتیاج درمان ناپذیر به نوعی مطلق اخلاقی زاده شد. هدف ما زیر سؤال بردن همه چیز بود. این است که ما جملهی معروف دکارت را با تغییر به شکل خودمان شعار گروه قرار دادیم :«حتی نمیخواهم بدانم پیش از من کسانی در این دنیا بودهاند.» هدف از آن این بود که ما میخواستیم دنیا را با چشم تازهای نگاه کنیم ولی خواستیم در عین حال سرچشمهی مفاهیمی که پیشینیان به ما تحمل کردند از نو ملاحظه کنیم و از صجتشان مطمئن شویم. ما بیزاریمان را با صدای بلند فریاد زدیم.
در جای دیگری نیز تأکید میکند که:
به دادا اعتماد نکنید. دادا همه چیز است. دادا به همه چیز شک میکند. ولی داداهای واقعی با دادا مخالفاند.
مارکس ارنست دربارهی دادا میگوید:
دادا یک بمب بود...
دادا آمد که همه چیز را مثل یک بمب تکه تکه کند و از بین ببرد.
دادا جنبشی بود که ظاهراً هم هنر را انکار میکرد و هم اهتمام جنبشهای متعارف را مردود میشمرد.
مانیفستهای دادائیسم:
مانیفست نوشتن دادائیستها هم جریان جالبی داشت. نهضتی که همه چیز را به سخره میگرفت، مانیفست نوشتن هم برایش شوخیای بیش نبود. آنها هر چند وقت یکبار مانیفستی منتشر میکردند که مانیفست قبلی و حتی حرفهای خودشان را نقض میکرد. مانیفستها ضد و نقیض دادا خبر از دوری آنها از نظام میداد. بیانیههای دادا صریح و جدل برانگیز بود. تریستان تزارا در یکی از آنها مینویسد:
کسی که با این مانیفست مخالف باشد، دادائیست است. من در اصل با هر مانیفستی مخالفم. همانطور که با هر اصلی مخالفم. این مانیفست را برای این مینویسم که نشان دهم مردم ضمن اینکه با هم یک نفس عمیق در هوای تازه میکشند، میتوانند دست به هر کار مخالفی هم بزنند.
در یکی از بخشهای یکی از بیانیههای دادا، تریستان ترازا 275 بار کلمهی « زوزه بکش»(hurle)را تکرار کرده و در خط آخر مینویسد: « که هنوز هم بسیار جذاب است.» (qui se trouve encore très sympathique)
در بخش دیگری از بیانیه اینطور نوشتهاند که:
برای ساختن یک شعر دادائیستی:
روزنامهای بردارید.
یک قیچی هم بردارید.
در آن روزنامه مقالهای را انتخاب کنید که طول آن به اندازهی شعری باشد که میخواهید، بنویسید.
مقاله را از روزنامه جدا کنید.
بعد هر یک از کلمات آن مقاله را با دقت ببرید و در کیسهای بگذارید.
کیسه را آهسته تکان دهید.
آنوقت هر یک از کلمات بریده را تک تک بیرون بیاورید.
با دقت رونویسی کنید
به همان ترتیبی که از کیسه بیرون آوردهاید.
شعر شبیه شما خواهد بود.
اینک شما نویسندهای هستید بسیار تازه و بی سابقه و با حساسیتی جذاب هر چند که مردم چیزی از اثرتان نخواهند فهمید.
آندره برتون دربارهی یکی از مانیفستهای دادا اینطور توضیح میدهد:
چیزی که بشکهی باروت را منفجر کرد شمارهی سوم دادا بود که در اوایل سال 1918 به پاریس رسید. بیانهی داد نوشته تزارا که در صفحات اول چاپ شده بود آکنده از خشم و خروش بود. این بیانیه بریدن هنر از منطق و ضرورت تلاش عظیم منفی را اعلام میکرد. چیزی که حتی بیشتر از مطالب بیانیه بر من تأثیر گذاشت، روحیهی حاکم بر آن بود، خشمگین و عصبی، تحریک کننده اما سرد و در عین حال شاعرانه.
فعالیتهای دادائیستها:
دادا یک جنبش و نهضت جهانی بود. همزمان که در زوریخ خودش را پیدا کرد، در برلین و کلن هم به کار خود ادامه میداد و مدتی در آمستردام فعالیت کرد. در ژانویهی 1920 به واسطهی تریستان تزارا، آندره برتون، لویی آراگون، فلیپ سوپو و پل الوار در پاریس به کار خود ادامه داد.
گروه مجلهی ادبیات که به واسطهی لویی آراگون، اندره برتون و فلیپ سوپو اداره میشد، تصمیم گرفتند بهجای چاپ آثار نویسندگان مشهور مثل آندره ژید دست به انتشار نامههای ژاک واشه بزنند. ژاک واشه را میتوان مثل مارسل دوشان از افرادی دانست که زمینهساز به وجود آمدن دادا شده بودند. او در بیست و چهار سالگی خودکشی کرد. در نامههایی که در جنگ به دوستانش مینوشت از پوچی و « بیهودگی همه چیز» میگفت.
در یکی از این نامهها نوشته بود:
نه سیاستمداران را، نه پرولتاریا را، نه دموکراتها را، نه ارتش را، نه وطنها را، دیگر از این همه حماقت به تنگ آمدهایم، دیگر هیچ، هیچ، هیچ، هیچ.
آندره برتون در مصاحبهاش با آندره پارینو دربارهی انتشار مجلهی ادبیات و نقش ژاک واشه میگوید:
در حدود ده ژانویهی 1919 بود که از مرگ ژاک واشه باخبر شدیم که ظاهراٌ در اثر تصادف پیش آمده بود، بعد از اینکه تریاک فراوانی در هتلی در نانت مصرف کرده بود. واشه که فقط من شخصاً میشناختمش و البته آراگون هم با او مکاتبه داشت برای ما سخت اغوا کننده بود. رفتار و گفتارهای او همیشه مورد استناد ما بود. نامههایش برای ما پیام غیبی بود که هیچوقت از اعتبار نمیافتاد. امروز عقیدهی من این است که واشه راز بزرگی با خود داشت، که عبارت بود از پردهدری و پردهپوشی در آن واحد. واقعیت این است که او برای ما بیشترین تجسم رهایی بود. حداکثر رهایی از هر چیزی که ریاکارانه ترویج میشد، رهایی از هنر:« هنر یعنی حماقت»، به خصوص رهایی او «قوانین اخلاقی» حاکم که همان سالها ارزش واقعیاش را دیده بودیم.
دادائیستها نمایشها و اعتراضات گستردهای از سال 1920 برپا کردند. در یکی از این نمایشها برتون شعر بیربطی میخواند و تزارا با خواندن تکهای از مقالهی یک روزنامه و صدای زنگوله و جغجغه او را همراهی میکرد. مردم در چنین شرایطی نمیتوانستند ساکت باشند و سر و صدایی راه میانداختند. هر چقدر که اعتراض مردم مبنی بر بیمحتوایی نمایش آنها بیشتر میشد، دادائیستها بیش از پیش احساس موفق شدن میکردند! در سال 1921 آنها نمایشی در سالن گاوو برپا کردند. نمایش آنها به این شکل بود که دو نفر روبروی هم ایستاده بودند و یکی از آنها میپرسید:« دفتر پست کجاست؟» و دیگری جواب میداد:« از من چکاری ساخته است؟» و سپس پردهها میافتاد!
در یکی از نمایشها به نام S'il vous plait (لطفاً) از آندره برتون و فلیپ سوپو فقط پردهی اول به اجرا درآمد و برای پردهی دوم دادائیستها به مردم قول داده بودند که نویسندگان بر روی پرده میآیند و خودکشی میکنند! در نمایشی دیگر به مردم گفته شده بود که دادائیست میخواهند مقابل مردم موهای خود را بتراشند!
دادائیستها از این نمیترسیدند که مردم آنها را به سخره بگیرند؛ اتفاقاً برعکس از اینکه مایهی استهزا مردم شوند بدشان نمیآمد. شعرهای همزمان با هم میخوانند. با لباسهایی مسخره مثل کلاههای بلند کاغذی بر روی صحنه میآمدند و از تمام این کارها لذت میبردند.
دادائیست تنها مکتبی بود که نویسندگانش در میان مردم میآمدند و با مردم در ارتباط بودند. تنها نهضتی ادبی بود که ادعا کرد مدیریتش بر عهدهی همین مردم است و میخواهد با همین مردم برای ویرانی هنر بکوشد!
محاکمهی موریس بارس و نقطهی جدا شدن دادائیستها از یکدیگر:
ایدهی محاکمهی موریس بارس اولین بار از زبان آندره برتون بیرون آمد. او اعتقاد داشت که دادائیست باید حرکتی جدی انجام دهد و یکی از حرکات او میتواند بازپرسی از موریس بارس باشد. موریس بارس نویسنده و سیاستمدار ناسیونالیست و طرفدار ارتش بود. این حرکت دادائیستها را مردم فقط از سر کنجکاوی دنبال میکردند. کسی به چشم یک محاکمهی جدی به این قضیه نگاه نمیکرد. تا به طور کاملاً اتفاقی سفری برای بارس پیش آمد و او مجبور شد از شهر خارج شود. دادائیستها سر و صدایی به راه انداخته که بارس فرار کرده است. فضای دادگاه هم مثل دیگر نمایشها و اعتراضات دادائیستها فضایی مسخره و غیر جدیای بود. قاضی، داداستان و شاهد از خود دادائیستها بود و هیئت منصفه از مردم انتخاب میشدند.
آندره برتون در یکی از مصاحبهها از دلیل محاکمه و اتفاقی که در حین و بعد از محاکمه افتاد، حرف میزند:
تظاهرات عمومی دیگر ما، یعنی محاکمهی موریس بارس که بعد یک ماه برگزار شد، اگر بخواهیم دقیق بررسیاش کنیم، به دیدگاهی کاملاً متفاوت نیاز دارد. هر چند در طراحی پوسترها و چند و چون برنامه باز هم دادا سر نخ را به دست داشت، و هر چند در اجرای محاکمه امتیازهای کوچکی به دادا داده شده بود ( به جای بارس آدمکی گذاشته بودیم و دادستان و وکیل مدافع لباس عجیب و غریبی پوشیده بودند) اما در واقع انگیزهی اصلی این محاکمه ربطی به دادا نداشت. انگیزهی این کار را من و آرگون به جمع داده بودیم. مسئله این بود که اگر فردی به هوای قدرت، ارزشهای سازشکارانهای را انتخاب کند که صد در صد با آرمانهای جوانیاش تضاد دارد، این فرد را تا چه حد باید مسئول این رفتار بدانیم. مسائل فرعی هم از این قرار بود: چه شد که نویسندهی انسان آزاد ( Un homme libre) تبلیغاتچی دست راستی اکو پاری شد؟ اگر این کار خیانت بود، چه چیزی وادار به خیانتش کرد؟ و این آدم در مقابل این عامل چه راه گریزی داشت؟
تنها نغمهی ناجور از تزارا بود که در مقام شاهد فقط مشتی حرفهای مضحک تحویل داد و از آن بدتر یکباره ترانهای سر داد که واقعاً نا به جا بود.
بعد از این ماجراها کم کم اختلافات دادا شروع شد. خصومت تزارا و برتون آشکار و پیکابیا از گروه کنار کشید. کم کم سوپو و آراگون از مجلهی ادبیات دوری جستند و برتون به تنهایی ادارهی مجله را به دست گرفت.
آندره برتون سعی کرد با تشکیل کنگرهای که به کنگرهی پاریس معروف است، ارزشهایی برای دادا تعیین کند تا اختلافات نیروهای داخلی کمتر شود. اما این کار اختلافها که کمتر نکرد هیچ، اختلافات تازهای هم رقم زد. تزارا سعی کرد کارشکنی کند و آندره برتون با انتشار بیانهای از طرف کنگره جواب سخت و دندانشکنی به او داد و همین قضیه اوضاع را بدتر از پیش کرد. مارسل دوشان از کنگره خارج شد و خارج شدن او تقریباً تیر خلاص را به بدن نیمه جان دادا در سال 1923 وارد کرد.
دادا، بمبی که برای از هم پاشیدن سر هم شده بود، خودش به دست تأسیس کنندگانش از هم پاشید.
نکتهی قابل توجه دربارهی دادا این است که دادا مکتبی پوچگرا نبود. دادائیست بهجای پوچی به دنبال راهی برای خلاقیت بیشتر بودند. آنها هنر را به سبب اینکه پوچ است، نابود نمیکردند بلکه هنر آن زمان را مناسب جامعه نمیدیدند و طرح دیگری را برای هنر طلب میکردند. آنها نه به امید نابودی کامل بلکه به امید خلق چیزی بهتر از دل نفرت و کینهای جامعه، دست به اقدام میزدند.
به هر حال دادا مکتبی بود که نه آن زمان و نه در زمان حال جدی گرفته نشد در حالیکه همین مکتب زمینهساز مکاتب ادبی زیادی شد و آثار هنری ماندگاری رقم زد.
هر جا از تاریخ دادا را که نگاه کنیم شور و هیجان و تلاشی برای رهایی میبینم. تلاشی که حتی شاید ویرانگر بدانیمش اما قابل تقدیر و ستایش است.
به زعم من، دادا مثل بچهای است که وقتی خانهی ساحلیاش را در حال خرابی دید، خود دست به کار شد تا از طریق ویران کردنش با خلاقیتی جدید، خانه را بسازد. آن بچه هیچگاه بدون تلاش به خانهی در حال ویرانی ننگریست تا شاهد ویرانیاش باشد. او سعی کرد با تغییر اصول، همه چیز را بهتر کند. دادا هم همین را میخواست تلاش کرد تا با ویرانی ارزشهایی که حاصلی جز جنگ و خون ریزی نداشت و با بنای ارزشها و خلاقیتهای تازه از نو بیافریند.
پینوشت:
منابع من برای نوشتن این پست: