ماشین رو تو ایستگاه پارک کرده و بی خیال از همه جا دور و اطراف رو دید میزنه.حسین آقا؛راننده ی خط نمی تونه از پارک بیرون بیاد، چندبار صداش میزنه،بوق میزنه،صبر میکنه اما پسرک با بی توجهی سرش رو تکون میده و میگه هیچ جا نمیرم!
دست آخر از ماشین پیاده میشه و رو به پسرک میگه:باباجون! اینجا نباید پارک کنی ایستگاه تاکسیه.
پسر جوون بی اعتنا به حرفای پیرمرد ابروهاش رو بالا میندازه و میگه: کولر روشن بود نشنیدم چی گفتی!
بعد هم با سرعتی برابر با سرعت نور گاز میده و میره!
.
تو ماشین نشستم،خورشید درست وسط پیشونیام رو نشونه گرفته،کلافه ام،به این فکر می کنم که چی شد ما اینقدر بی تفاوت شدیم؟چی شد که از ثروت فقط پولش رو فهمیدیم و بقیه رو یادمون رفت؟ که از کنار اولویت های همدیگه به سادگی عبور می کنیم و اولویت های خودمون رو قاب کردیم گوشه ی چشمهامون!؟
همون موقع خانمی که کنارم نشسته با افسوس میگه پولش رو گم کرده،در تقلایی بی حاصل دنبال گمشده اش میگرده تا بالاخره یادش میاد که صبح امروز پسرش پولها رو اشتباهی برداشته،پسرک سربازی که جلو نشسته بدون اینکه خانم بفهمه پولش رو حساب می کنه و میره!
دلگرم میشم :)
.
حسین آقا میگه انسانیت هنوز هست،خوبی هست! برو جوون روزت خوش!
.
قشنگه نه؟ این روزها به چی بیشتر از رعایت کردن همدیگه احتیاج داریم!؟
.
پن: دم همه ی آدم قشنگها گرم?
پن۲: در و دیوار ماشین حسین آقا از اینجور نوشته ها پُره،پیرمرد باصفا و خوشدلی که هربار تو خط منتظر تاکسی هستی میگی کاش نوبت حسین آقا باشه :))
پن۳: هرکه هستی هرچه هستی/
خاک نرمی سنگ سختی #مهربان باش
ا ن س ا ن