چیه این غروب جمعه آخه. عین بمب ساعتی میمونه، زمان توش کش میاد انگار کنار سیاهچاله ایستادی؛ انقدر روح و روان آدمو به هم میریزه که هرلحظه ممکنه کاری کنی که شنبه صبح با یادآوریش دو دستی بزنی تو سر خودت.
حالا من که امسال کنکوریم و کلا هر روز خدا تو سر خودم میزنم و جمعههام هم به قول این مشاور ها روز جمع بندی و تحلیل ازمون و مشتقات این کوفت و زهرمار هاست ولی داشتم فکر میکردم آدم باید یه فکری به حال این غروبجمعههای خطرناک بکنه. باید یه کاری پیدا کنی که با شوق و ذوق بری سمتش و این زمان کشدار رو باهاش بگذرونی. یه کاری که افکار وحشی و روح آزرده جمعههارو مهار کنه. خلاصه که این روز، افسارتو بدی دست یه چیز دیگه.
شاید بگید میشه یکیو پیدا کرد که این زمان رو باهاش سپری کنی ولی من میگم خب اگه بهش عادت کنید و اون از یه جا به بعد نباشه رسما میوفتید تو سیاهچاله که! بنظرم رمز کارتتونو بدید دست ملت ولی غروب جمعهاتون رو ندید.
اصلا غروب جمعه نباید خیلی هم خوش بگذره چون جمعه های آینده هوایی میشن و وسط خوش گذرونی از خودت میپرسی من جمعه قبلیهارو چجوری میگذروندم پس؟ و جواب دقیقی نداری و یادت نمیاد انگار جمع روز هفته نبوده اصلا.
خیلیا از شنبه ها دل خوشی ندارن ولی من واقعا شنبه هارو دوست دارم. شنبه ها مثل ساعتای اول روز ان، مثل بهار، مثل سالهای اول زندگی آدم، مثل یه فرصت دوباره. حالا بگذریم که کار خاصی هم نمیکنم با این فرصتهای دوبارهام به شخصه ولی بازم حس خوبی داره. وقتی هفته کش میاد همه کلافه میشن. انگار منتظریم زودتر تموم شه بره رد کارش و بریم مرحله بعد. چهارشنبه مثل پاییزه. مثل اواخر دهه چهل زندگی آدما. مثل ساعت ۶_۷ غروب، یه سری کار نکرده داری که میدونی نمیرسی تو زمان باقی مونده انجام بدی و برای یه سری گار دیگه هم انرژی و حوصله کافی نداری، و بار کارهای کرده و نکرده قبلی رو ذهنت سنگینی میکنه؛ میخوای یه استراحت کوتاه کنی و حالا بقیه زمانی که داری رو به یه نحوی بگذرونی.
جمعه ها حس و حال پیری دارن. اگه ازم بپرسن فکر میکنی پیری چه شکلیه میگم شبیه جمعههاست.
پ.ن آخرش آب بندی شد میدونم. چرا؟ چون جمعهست و حوصله ندارم