از وقتی یادم میاد همیشه حواسم نبود. یجوری همیشه خدا حواسم نبوده و نیست که انگار از اول تو گِل ما این عنصر حواسو نذاشتن. وقتایی هم که حواسم هست وسواس میگیرم، که خیلی دیگه حواسم باشه و خیلی شیک از اونور بوم میوفتم.
دورانی رو پشت سر گذاشتم که توش خیلی کارا میتونستم بکنم. ولی حواسم نبود. حواسم گرم جایی بود که اونجا هم حواس درست حسابی نداشتم. در نتیجه من موندم و دورانی که حس میکنم از دست دادم و بومهایی که ازشون افتادم و کوله بارهایی که فکر میکنم دیگه نمی تونم ببندم. و باید یه جوری با خودم کنار بیام، رها کنم یا به هر صورتی یجوری فقط پروندهشون رو ببندم. مشکل اینه که مواجه شدن با همه پروندهها کار راحتی نیست. دیگه به پشت گوشم هم داره فشار میاد.
یا مثلا تو همین دوران، هیچوقت حواسم به زمان نبود. که بنظرم این فقط مشکل من نیست. اکثرمون همینیم. اصلا حواسمون نیست که داریم زمان رو از دست میدیم و این زمان لعنتی دیگه برنمیگرده! این لحظه که داری تجربه میکنی فقط همین لحظهست. این شرایط رو، خوب یا بد فقط تو این دوران داری و حتی آدما. هیچ تضمینی نیست که بعد از این لحظه بتونی دوباره با این آدما این حس و حال و این شرایط رو داشته باشی. زمان همیشه با ما نامرد بوده و با همه هست! حداقل خوبیش اینه که برای کسی استثناء قائل نمیشه. هممون به یه شکل باهاش درگیری داریم. و همه هم بسیار حواس پرتیم... بگذریم. یه روز متوجه شدم چقدر حواسم به زمان نیست و دقیقا همون روز از اونور بوم افتادم. وسواس گرفتم رو زمان. همیشه عجله داشتم...
نه. نباید بگم داشتم چون هنوزم همینجوریم
از اون روز به بعد همیشه عجله دارم، همیشه بی قرارم همیشه میخوام یه اتفاق تو این لحظه بیوفته یا همیشه دارم تمام انرژیمو میذارم که حس نکنم این لحظه از دست رفته. و دقیقا دوباره همینجا هست که از یه بوم دیگه میوفتم ( کلا همیشه زخم و زیلی میشم ). و دقیقا همینجاست که دیگه حواسمم از دست میدم. من مشغول بحث و جدل با زمانم درحالی که حواسم نیست تنها راه پیروزی تو این جنگِ بیهوده رها کردن و حضور تو لحظه هست.
ولی میره
بازم اون لحظه میگذره و اون جوری که من میخوام نیست
بازم همه رفتن، این لحظه تموم شده و منی که دوباره حس میکنم تو یه ناتمام ناقص دیگهم. حس میکنم مقصر این لحظه هم من بودم و بعد درکنارش یادم میاد من نمیتونم همهچیز رو کنترل کنم.
و فقط رها میکنم.
نمیدونم با رها کردن واقعا دارم به خودم لطف میکنم یا ؟...
و خب حالا نه اینکه بعد تمام این از دست دادنها و افتادنها چیزی عایدم نشده باشه. نه!
بخش بزرگی از شخصیت من همینجاها شکل گرفت. تو همون دورانی که فکر میکنم از دست دادم و بعد از اون. بلاخره زندگی آدما همینه دیگه. هی میوفتن تا یاد بگیرن راه برن، هی از دست میدن تا از دست دادن رو هم یاد بگیرن.