برنامه زندگی پس از زندگی رو میدیدم. اگه نمیدونید، تو این برنامه افرادی که تجربه نزدیک به مرگ داشتند میان داستانشون رو تعریف میکنند و مجری برنامه که پژوهشگر هم هستن در این زمینه ازشون سوالاتی میپرسن. بگذریم از همه شک و شبههها و نظرات و عقاید...
برنامه زندگی پس از زندگی رو میدیدم و مهمان اون قسمت خانمی بود که تقریبا دوبار حالاتی نزدیک به مرگ براشون اتفاق افتاده بود. داستانشون یک جا به نقطهای میرسه که درحال ترک این دنیا بودن. مثل اینکه نمیخواستن بمیرن و مقاومت میکردن. التماس میکردن به فردی که ایشونو به اون دنیا همراهی میکرده. خواهش و تمناها جواب نمیده تا اینکه میگن " اگه من بمیرم کی دست مادرم یه لیوان آب میده" و این میشه که در ادامه برمیگردن به زندگی.
از اونموقع ذهنم درگیر این سوال شده " من چی بگم که بذارن برگردم ؟"
انگار که دارم جوابای یه امتحانی که نمیدونم کی از راه میرسه رو از قبل آماده میکنم. فرقی نمیکنه کی و چجوری بمیرم یا حتی اصلا مثل اون خانم بتونم مقاومت کنم یا نه. فقط میخوام بفهمم چی باعث میشه ارزش یه فرصت دیگه رو داشته باشم. چی میتونه لبه مرگ دستم رو بگیره و برم گردونه. به هرچیز فکر میکنم قانع نمیشم. به بی عدالتی زندگی فکر میکنم. به اینکه اعتراض کنم و بگم این زندگی حق من نبود. بگم از ابتدا پایه بر بی عدالتی و بود و من زمان و امکانات بیشتری میخواستم. یا نه!
فکر میکنم این بیشتر شبیه تلاش ناامیدانه و بدبختانهست که حتی خودمو راضی نمیکنه چه برسه مرگ.
به افرادی که دوستم دارن اشاره کنم؟ به پدر و مادرم؟ که بعد من نیمی از زندگیشون از بین میره و نیم دیگه از هم میپاشه. به برادرم که تنها میشه و زمین زیر پاش سست میشه. یا به معشوق نداشتهام که بعد من دنیا تا آخر عمر به کامش زهر میشه یا فرزند نداشتهام که گرمی آغوش ها و محبت خالصانه مادر رو برای همیشه از دست میده؟ یا دوستانم که مرگ من اول داغ و بعد سوزشی تو قلبشون میشه؟
اینا ارزشش رو داره؟
یا از افرادی بگم که من دوستشون دارم. بگم اگه الان من رو ببرید انگار تا ابدیت طولانی مدتی ازم دریغ میشن. بگم میخوام مدت زمان بیشتری در کنارشون سپری کنم و قول میدم به بهترین شکل ممکن از این زمان استفاده کنم.
بازم نه. بازم خودم رو جای مرگ میذارم و قبول نمیکنم.
از کارای نکردهام بگم؟ خب چرا انجام ندادی چرا لفتش دادی هی؟ از لذت هایی که نبردم؟ چرا لذت نبردی؟ مگه این تنها فرصت زندگیت نبود؟ مگه نمیدونستی یه روز قراره از دستش بدی؟ از کارا و اهداف نیمه تموم بگم؟ وقتت تا همین قدر بود و اون کارا قسمتشون نیمه تمام موندنه.
اصلا التماس میکنم برای برگشت؟ ناراحت کننده میشه اگه وقتی زمانش برسه من دلیلی برای دلبستن به این دنیا نداشته باشم. شایدم اونقدر ناراحت کننده نباشه البته. شاید عمر پرباری رو پشت سر گذاشتم و دیگه چیزی از این دنیا نمیخوام. شایدم فقط خستهام.
بنظرم منطقیه وقتی داریم ارزوهامونو مرور میکنیم یه پینوشت اضافه کنیم.
پ.ن خدایا هرچی شد فقط لحظه مرگ سراسر ترس و پشیمونی نباشم.
Those we love don't go away, the walk beside us every day. Unseen, unheard, but always near. Still loved, still missed and very dear.