مهدی نگاره
مهدی نگاره
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

ویرگولی ها نیامده می روم!

همین روز ها پا به فرار خواهم گذاشت، آری همه چیز حتی خانواده ام را نیز ترک خواهم کرد ...

کوله پشتی ام آماده است تنها چیزی که آماده نیست منم! منتظر یک فرصت مناسبم؛ راستش را بخواهید می ترسم و خیلی زیاد می ترسم. هیچوقت از رفتن خوشم نمی آمد اما فکرش را هم نمی کردم روزی من هم مجبور به رفتن باشم.

می دانید چه حسی دارم؟ حس خیلی عجیبی دارم مثل این است که میخواهم بمیرم، گاهی خیلی زود، دیر می‌شود! من خیلی صبر کردم و تمام تلاشم را کردم و کاری از پیش نبردم! همیشه بر این باور بودم که فرار راه حل نیست و ماندن و جنگیدن خیلی بهتر است! اما وقتی اسلحه ای ندارم باید با چه چیزی بجنگم، از قدیم گفتن بهترین دفاع حمله است! من همه چیز را تجربه کردم و فکر می کنم به حد کافی قوی هستم!

نقشه ام بعد از فرار چیست؟ مدتی است دارم به صورت غیرمستقیم روی ذهن خانواده ام (مثل تکنیکی در فیلم تمرکز هستش) کار می کنم تا حین رفتن آن ها را بیشتر آزار ندهم، فرار من مثل بقیه فرارها نخواهد بود با هواپیما به یک شهر بزرگ گران به پرواز در خواه آمد و در هتل اقامت خواهم کرد تا مدتی که یک شغل همراه با جای خواب پیدا کنم! آری فرار من بیشتر تشریفاتی و تفریحی است :) الان فکر کنم به ذهنتان خطور می کند که پول پدرم است و من اینجا سر بالا ظاهر می شوم و می گویم که تمام پول، مال من است و من مدتی کار کردم و درآورده ام یا مثلاً به فکرتان خطور می کند که پولم بیشتر از سی چهل میلیون است در صورتی که نیست حتی خیلی کمتر است!

اگه طبق نقشه پیش نروم یا میمیرم یا قاعدتاً معتاد می شوم!

دو شرط من در این پروسه:

  • خلاقیت
  • دیوانگی و ریسک

راستش از خودگذشتگی نباشد اما روی خلاقیت خودم زیاد کار کرده ام و آدم خلاقی هستم شبیه پسرک توی اون فیلم "تنها در خانه" هستم، خلاصه اگه تو قطب جنوب گم بشم از قطب شمال پیدام میشه!

چرا فرار؟

من بار ها مرده ام و زنده شده ام همیشه در حال از دست دادن بودن، شانس، بخت، زمین و زمان همیشه مقابلم بودند، خانواده هیچوقت مرا حمایت نکرد در اجتماعِ خیلی افتضاحی بزرگ شدم اما خیلی بادرک و فهم بودم، من انسان بودم. راستش را بخواهید زود بزرگ شدم و خیلی چیزها را زود فهمیدم! شاید شما هم اینگونه باشید همیشه به بقیه کمک کردم اما هیچکس یک بارم دستی به طرفم دراز نکرد! همیشه از رو ظاهر قضاوت شدم پسری لاغر و ضعیف و خجالتی و زشت بودم که هیچکس بهم اهمیت نمی داد ! به دنبال عشق بودم و یافتم به طرفم آمد اما نتوانستم به خاطر آن اعتماد به نفس کمم و جیب خالی ام ادامه دهم خودم را خفه کردم! راستش تا به حال هیچکس به طرفم نیامد بگوید دردت چیست، مشکلت چیست چه چیزی می خواهی و خواسته هایت چیست! من فقط به صحبت و گفتگو نیاز داشتم همین! تنها خواسته ام از زندگی داشتن یک زندگی معمولی بود! اما من بی اعتقاد ترین شدم!

خاطرم از انسان ها چیزی جز ظاهر پرستی و پول پرستی و مرده پرستی نیست! انسان ها خودخواه هستند، انسان ها به سرد شدن چایی شان بیشتر از تو اهمیت می دهند! انسان ها زود قضاوت می کنند! زود عوض می شوند و زود تو را ترک می کنند! انسان ها بیشتر به سطح و زیبایی یک دریا می نگرند تا به عمق و رمز و راز های آن!

حتی فکرشم نمی کردم یک روز آدم پر انرژی که خیلی انگیزه داره، امیدواره و ماجراجوئه تبدیل به آدمی بشه که هیچ چیز براش مهم نباشه!

و من تو این مقطع هستم پوچم، بی اعتقادم و به شدتت افسرده تنها چیزی که مرا نجات می دهد رفتن است

وقتی سبک زندگی و روزمرگی یک خارجی به ویژه غربی رو می بینم می فهمم که ما چقدر عقب مونده ایم! توی جامعه ای زندگی می کنیم که همه چیز ممنوعه و نیاز های اولیه برامون قفله حتی فرهنگ، غیرت و آداب و معاشرت هم داره یواش یواش نابود میشه!


اگر کسی پیشنهادی داره که کمکم میکه بگه یا می خواد با من فرار کنه بگه ?


فرارزندگی
انسانم، قاعده گرا و سیستماتیک!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید