این کتاب راجع به ناکامی جلال و همسرش در داشتن بچه است. توصیف جلال از چنین واقعهای همان چیزی است که از او انتظار داریم.

جلال دردش را به ما نشان میدهد. درد فراوانش وقتی بچههای دیگر را میبیند که میچرخند و میدوند و بازی میکنند. بعد میگوید که بچه انگار سنگی بر گور فرد است. نشانی برای ادامه حیات یا نشانی از اینکه کسی در این دنیا بوده که نامش زنده باشد اگرچه جسمش خیر. این کتاب خیلی لحن دارد. خیلی حس دارد. اینکه چطور این موضوع تلخ را توصیف میکند و این مهارت در توصیف کردن این مورد بسیار اثرگذار و فاخر است. جلال از بزرگی خانه ۴۰۰ متریاش میگوید که جان میدهد ۴ تا بچه در آن بدوند و روی سر و کول بابایشان بپرند اما هربار نگاه به خانه برای او حسرت ناباروریاش را دارد. جلال صداقت بالایی دارد. صریح و صادقانه و بدون سانسور حرف را میگوید. نقاب ندارد. شاید برای همین است که برخی نوشتههایش تند هستند. در همین کتاب راجع به قضیه منع تدریسش در مدرسه و دانشگاه صحبت میکند و این موضوع هم برایش بسیار سخت است. در واقع او را از کاری که میتواند بکند و ارتباطی که میتواند با نسل جوان داشته باشد محروم کردهاند. مرگ او در واقع انگار همین لحظه بود که تدریس را از او جدا کردند. زندگی او انگار توام با سختی است و قرار نیست روی خوش ببیند. البته که در آخر هم روی خوش ندید و رفت. در چهل و شش سالگی خداحافظی کرد از دنیا و آدمهایش. رفت تا غمهای دنیایش تمام بشوند و سنگ بر گورش به جای فرزند و تدریس و هرچیز دیگر،کتابهایش شدند طوری که کتابخوانان و روشنفکران هیچگاه نام او را فراموش نخواهند کرد. این کتاب از جنسی است که احتمالا از نویسنده ایرانی توقعش را ندارید. این قدر صراحت و این قدر بینقاب بودن را شاید در برخی کتابهای تولستوی یا روسو دیده باشید اما اینکه کسی کنار دستتان و به زبان مادریتان اینطور باشد،نه. در هر صورت این کتاب برای دیدن یک آدم بینقاب تجربه بسیار خوبی است. شاید بتواند به ما هم کمک کند تا بینقاب باشیم. آزاد از نقابها بتوانیم بنویسیم یا خود را بروز بدهیم.