نم چمنزار خیس را حس میکرد. نشسته بود زیر یک درخت شکوفهدار. شکوفههایی با رنگی تندتر از صورتی. دیدن رنگ شکوفهها به او انرژی میداد. برعکس رنگهای صورتی بیهویت و شل و ول. دستانش را به چمنزار کشید. رطوبت را حس کرد. پوستش تری را حس میکرد. چهارزانو نشسته بود و سر زانوانش کم کم خیس میشد. در آن لحظه به هیچ چیز فکر نمیکرد. نه به درخت، نه به چمن و نه به ماه که با طلوع آفتاب کمتر پیدا میبود. گاهی به این فکر میکرد که ماه تا دقایقی دیگر در دید او نخواهد بود. نتیجه میگرفت بیشتر به ماه خیره شود. اما دوباره دچار هیچفکری میشد. دوباره سعی میکرد نگاههایش به ماه را ذخیره کند. نگران بود که این دقایق هدر برود. اما باز خیرهشدن به ماه، برایش فایده نداشت. خیره بودنش به ماه با نگاه نکردن به آن تفاوتی نداشت. نگاهکردنش با نگاهنکردن فرقی نداشت. دوباره به هیچ چیز نمیاندیشید. نشسته بود. درخت سرجایش بود. ماه هم. چمنزار مرطوب بود و آسمان هنوز در وضعیت گرگ و میش دست و پا میزد. درخت، ماه، چمنزار و آسمان برایش عادی شده بود. به شکوفهها نگاه میکرد و بعد به آسمان گرگ و میش. در آسمان جنگ بود. بین روز و بین شب. شب انگار هنوز شکست نخورده بود اما روز نشانههایی از حضور خودش میداد. جنگ آسمان، چیزی شبیه جنگ روی شاخههای درخت بود. اما در این جنگ، وضعیت به نفع میوه بود نه شاخه خشک. برعکس آسمان که هنوز شب انگار قویتر بود. اما نه ماه و نه رطوبت چمن، انگار به این جنگ کاری نداشتند. کار خودشان را میکردند. ماه البته بیربط به جنگ نبود. ماه میان شب، چراغی بود برای راهگمکردگان. ماه یکتنه میان شب نفوذ کرده بود تا نوری از خورشید به اهل شب برساند. کار ماه، کار کمی نبود. بیربط هم نبود به این جنگ. این وسط انگار سر چمنزار بیکلاه ماند. سر چمنزاری که تلاش میکرد تا به آسمان برسد. تلاشش اما هیچگاه به نتیجه نمیرسید. فقط کمی بالا میرفت.
نم چمنزار کاملا لباس و پوستش را تر کرده بود. یک نگاه دیگر به ماه کرد و شدت بادی را روی صورتش حس کرد. باد برایش مثل نوازش نبود. باد برایش مثل مگسی بود که دور سرش میچرخد. باد وزید و وزید و وزید تا آن هم برایش طبیعی شد. باز به ماه نگاه کرد. ماهی که داشت کمرنگ میشد. ماهی که داشت پنهان میشد و آسمانی که دیگر نیازی به ماه نداشت. شاید هم ماه دیگر نمیخواست توی چشم باشد. به هر حال ماه داشت میرفت. به شکوفهها نگاه کرد. شکوفههایی که با وزش باد، تکان میخوردند. باد به شکوفهها میخورد طوری که انگار مقصود باد شکوفهها بودند. باد را فقط با شکوفهها میشد دید. باد داشت خودش را آشکار میکرد. باد برخی از شکوفهها را میکند و روی هوا میچرخاند. شکوفهها روی هوا میچرخیدند. انگار دور سر او. شکوفهها چندباری با باد چرخیدند و چرخیدند تا به سمت مسیر دیگری رفتند. چرخش شکوفهها توجهش را جلب کرد. شکوفهها میچرخیدند و او نگاهش را به آنها دوخته بود. باد به شکوفهها مسیر داد تا به مسیر دیگری بروند و او نیز برخاست. برخاست تا ببیند باد به کدام سمت شکوفهها را خواهد برد. برخاست تا با شکوفهها برود. شکوفهها کجا میرفتند؟ نمیدانست اما به این فکر نمیکرد که به کجا میرود. به این توجه میکرد که این شکوفهها کجا میخواهند بروند و این توجه ارادی نبود. با شکوفهها شروع به حرکت کرد. رفت تا جایی که شکوفهها میرفتند. تا جایی که باد آنها را میبرد. دیگر ماه کاملا گمشده بود. روز، ستارهها را هم خاموش کرده بود. حس کرد که دارد کار درستی انجام میدهد. حس میکرد که باید مسیر دیگری میبود. حس میکرد روش دیگری باید باشد و مسیر دیگری برای زندگی. به این امید هم که شده، دنبال شکوفهها راه افتاده بود و دنبال باد. به ماه خیره میشد و روی چمنزار و زیر درخت مینشست تا مسیر جدیدی را بیابد. گاهی دوباره به فکرش میرسید که واقعا روش دیگری نیست و ناامید میشد. اما دوباره نمیتوانست این را باور کند و به ماه خیره میشد. باز هم چیز به ذهنش نمیرسید تا امروز که باد و شکوفه و ماه دست به دست هم دادند تا او برخیزد و امید ببندد که باد شاید چیزی را نشانش بدهد. خوشحال بود از اینکه بالاخره تغییری اتفاق افتاده بود. همزمان به این میاندیشید که باد کجا نگهشان خواهد داشت؟ کجا قرار است بایستند؟ کجا قرار است ساکن شوند؟ اما امید داشت به جای خوبی برسند. به جایی که بداند چه کند. به جایی که قلب ملتهب ناآرامش را راضی کند. امید داشت و با شکوفهها میرفت....
پست قبلی در ویرگول: در باب هدف زندگی