۳ ماه پیش جنگ بود. شب آخر جایی با ۱ کیلومتر فاصله از محل زندگی ما در تهران منفجر شد. دود سیاه آن ساختمان را آن شب میدیدم. شب قبلش با هواپیمای B2 آمریکا تاسیسات هستهای را بمباران کرد. داییام خانه ما مهمان بود. گفت با B2 چه کار کنیم؟ انگار که توان مقابله با آن را نداریم. البته این انگاره دور از واقعیت نیست. اما به این فکر کردم که اگر بدانیم شکست میخوریم، آیا به مبارزهمان ادامه میدهیم؟ آیا ترجیح میدهیم بمیریم با افتخار به جای اینکه باشیم با ننگ شکست و نجنگیدن؟ مردن با افتخار و بدون پذیرش تسلیم حرکتی بسیار سینمایی و ساموراییوار است. طوری که همه ساموراییهایی که در سینما دیدیم برایمان تازه میشوند. چه گوستداگ چه هفت سامورایی کوروساوا. البته اصلیترین منشا این موضوع (شهادت علی رغم علم به شکست) را همه میدانیم چیست و شاید آن منشا، موجب شود این روش را روشی بر مدار حق بدانیم و کمی از حالت سینمایی خارج شویم. اگر چه کربلا از همه آن فیلمها سینماییتر است، حماسیتر است و برخلاف آن فیلمها عقلانی.

گاهی برایم سوال میشود که آیا در چنین شرایطی مردن با افتخار عاقلانه است؟ اصلا چه فایدهای دارد مردن ما؟ آیا ممکن است باطل بمیریم؟ آیا مردن ما خاصیتی داشته؟ چه زمانی باید پای یک حقیقتی بایستیم آن طور که جانمان را هم بدهیم در راهش؟ آیا اصلا این ۲ گانه درست است که یا مرگ با عزت یا زندگی با خفت؟ یا در موارد خاصی این دوگانه پیش میآید؟ نمیشود حالا اسم خفت را نگذاریم رویش؟ آیا گاهی آدمها خودشان را به این شکل قانع میکنند؟ شما چطور فکر میکنید؟ آیا دوست دارید با افتخار بمیرید؟ آیا به نظرتان مفهومی این قدر محکم وجود دارد که جانتان را برایش بدهید؟ من چطور؟ آیا به نظرتان اصلا فکر کردن به این دغدغه احمقانه است؟ شما چطور فکر میکنید؟