بیابان تاتارها؛دو
جملات جذاب و قابل تامل از کتاب بیابان تاتارها .
با خواندن این جملات، داستان برایتان فاش نمیشود. پس راحت بخوانید و خواهشمند است به تفکر پیرامون آن ها مشغول شوید.
نظرات و ایده هایتان را با شوق بسیار میخوانم.
- پیرمرد نزار نیز همچنان، بی اعتنا به دیگران، سرگرم کار خود بود.
- خنده بیجا اسباب گریه میشود.
- پانزده سال آزگار اینجاست و مدام هم همین قصه را تکرار میکند: " من اینجا ماندنی نیستم. امروز و فرداست که منتقل شوم."
- پس این پیرمرد پیرمرد فرتوتی که در این دخمه تاریک مدفون شده بود و سر خود را دفاتر حساب گرم می کرد، این موجود بی مقدار و گمنام، هم در انتظار سرنوشتی تابناک بود؟ پیرمرد، تلخ و افسرده، آهسته سری جنباند، گویی در دل میگفت بله درد بی درمانی است. این دردی است در سرشت ما. درمان هم ندارد.
- می آمد و می رفت و می آمد، متناوب همچون تنفس آرام قلعه
- رویدادی فراتر از این جریان همیشه یکسان زمان
- شاید از این رو که نیازمند یقین بود، یقین از این که به راستی آزاد و آرام است.