گاهی خلا آنقدر بزرگ میشود که دیگر نمیدانی اصلا ادامه دادن کار درستی است یا نه. هجوم خاطرات از یکسو و غرق شدن در آن ها؛ و از سوی دیگر حال؛ وقتی همه چیز همانطوری هست که میخواستی ولی جای یک چیز خالی به نظر میرسد. نمیدانی چه چیزی نیست ولی میدانی یک جای خالی وجود دارد.
وقتی کتاب هایی که در سال گذشته خواندم را مرتب میکردم، لحظات زیادی را به خاطر آوردم. لحظات سخت و شیرین و تلخ و پرحرارت و امید و امید. بعضی کتاب ها را که ورق میزدم، نوشته های لابلای آن ها را پیدا میکردم. بعضی از آن ها مثل تیری در قلب بودند و بعضی دیگر هم از جنس افسوس. بعضی از آن ها یادآور خاطرت شیرین مصاحبت ها بودند و بعضی دیگر هم نشان گذر زمان.
در ماه های اخیر بارها به ویرگول سر زدم ولی هربار که تصمیم گرفتم یکی از نوشته هایم را به اشتراک بگذارم پشیمان شدم. الان هم نمیدانم چرا برای این صفحه ویرگول مینویسم، اما در سال گذشته مخصوصا سه ماهه اول و دوم، ویرگول یکی از مکان های امن من بود. جریان زندگی گاهی آنقدر تند میشود که مهمترین مسائل هم آن وسط ها گم میشوند، اشتباه نکنید، فراموش نمیشوند، صرفا گم میشوند که مجالی برای نفس کشیدن پیدا کنیم.
دوستی برایم نوشته بود که آن کسی که باعث غم میشود هرگز ارزش این همه محبت را ندارد. چندان با نظرش موافق نیستم. چرا که غالبا زخم و مرهم از سوی یک نفر است. تلخش نکنم، بقول آن دیگری سرمای زمستون و نفس های گرم شما، جای یک گپ نیمه شب را کم دارد.
آری، زندگی در گذر است، چه ایستاده باشیم و چه نشسته و چه در حال دویدن. زندگی در گذر است.
دوست داشتم این نوشته را با یکی از اشعار شیمبورسکا به پایان برسانم ولی اخیرا کتاب شعری از غلامرضا بروسان گرفته ام و با شعری از او تمام میکنم:
چشم های تو درشت بودند با مژه های زیبا
و صورت گرد تو
مثل کاسه ی ماه بود
و پاهایت که می آمدند تا مرا در گوشه ای پیدا کنند
مرا چون واشری، چون لبه ی ریش ریش فرش
یا «پلنگی از کار افتاده»
چشم های تو مهربان بودند
دهانت مهربان بود
و گنجشک ها واقعا می آمدند
از گوشه ی لبت آب می خوردند.
عیدتان مبارک!