زمان گذشت و گذشت؛ هر روز آدمهای متفاوتی میومدن به کافه، مشتری های همیشگی من رو میشناختند. کم کم با مشتری های ثابت صحبت میکردم. درمورد اقتصاد،بسکتبال،هاکی و حتی ادبیات. خیلی کتاب خونده بودم. به موسیقی علاقه مند شده بودم. تازه با ویوالدی آشنا شده بودم و به رئیس گفته بودم که ویوالدی خیلی خوبه و برای کافه چند دیسک بخره و صبح ها که خلوت تر هست پخش کنه. رئیس خیلی از ویوالدی خوشش نیومده بود ولی وقتی رئیس و پسرش نبودند من ویوالدی میزاشتم. پسر رئیس اهل موسیقی کلاسیک نبود اصلا. فکر نکنم چیزی از موسیقی میفهمید اصلا. فکرش رو بکنید منی که تا سه سال پیش حتی نمیدونستم اسامی منوی کافه چی هست، درمورد موسیقی صحبت میکردم. دو سه بار هم با دختر های مختلف که تو کافه میدیدم قرار میزاشتم ولی راستش خیلی با من متفاوت بودند.عاشق سینما بودم. یکشنبه ها میرفتم سینما. یکی از کارهایی که بهم حس خوبی میداد این بود هر روز صبح به باریستا بگم برام یه آمریکانو درست کنه. یه روز ازش پرسیدم چرا آمریکانویی که برای کارسون درست کردی اینقدر بوی خوبی داشت؟ گفت کی؟ گفتم کارسون. براش تعریف کردم. اولش خندید ولی بعدش گفت راستش من این ها یادم نمیمونه.بخوام به این چیز ها توجه کنم شغلم رو از دست میدم. کار من درست کردن قهوه هست و عاشقش هستم.لطفا دنبال دردسر نباش.باریستا شخصیت جالبی داشت.با هیچکس صمیمی نبود. هیچقوت دیر نمیکرد.هیچوقت زود نرفته بود. همیشه یجور بود. هیمشه ساعت دستش بود.همیشه گردنبندش رو لباسش بود. همیشه دست راستش دستبند داشت. موهاش همیشه یه شکل بود.نه خیلی میخندید نه خیلی عبوس بود. یه فرم همیشگی. چند بار سعی کردم باهاش بیشتر آشنا بشم ولی بهم اجازه نداد. رئیس خیلی باریستا رو دوست داشت. همه بهش میگفتن باریستا حتی رئیس. فکرشو بکنید چقدر شخصیت والایی داشت و چقدر منظم بود که هیچوقت رئیس سرش داد که نزد هیچ، همیشه بهش میگفت باریستا. کاری بهش نداشت اصلا. یبار درمورد حقوقش کنجکاو شده بودم. آشپز قبلی ما یک خانم بود. اون میگفت باریستا روزی صد دلار میگیره. پدر من روزی سی دلار میگرفت. این یعنی باریستا ماهی سه هزار دلار میگرفت. یعنی سالی سی و شش هزار دلار. برای من رقم خیلی بزرگی بود. بعدشم مگه چیکار میکرد.قهوه درست میکرد فقط.
تازه این قضیه برای چند وقت پیش هست،حتما الان بیشتر هم میگیره،راستی انعام هم بگیره که دیگه خیلی پولداره.
یه روز به باریستا گفتم بهم یه قهوه درجه یک بده. به من نگاه انداخت. باریستا تنها کسی بود که از روز اول که تو کافه کار میکردم تا امروز هیچوقت طرز نگاهش به من عوض نشده بود. مثل روز اول بود. تنها کسی بود که هیچوقت سرم داد نزد و باهام جر و بحث هم حتی نکرد.گاهی به جوک ها و کنایه هایی که مینداختم لبخند هم میزد.بهم گفت اسپرسو میخوای؟ از توی کتاب ها یاد گرفته بودم باید بگم یه دابل شات عربیکا صد بده.باز نگاهم کرد. من رفتم پشت دستگاه روی کابینت نشستم و مشغول تماشای باریستا شدم. وای که چه لذتی داشت. همه چیز دقیق بود.ذره ای خطا نداشت.همه چیز رو اندازه میگرفت. یکم دانه قهوه رو آورد بیرون،آسیاب کرد و بعدش تمپ کرد. بوی قهوه پیچیده بود.بوی مطبوعی بود. ضربان قلبم رفته بود بالا.به وجد اومده بودم.بعد از اینکه چند تا دکمه دستگاه رو فشار داد یکم آب با صدای زیاد خراج شد از دستگاه. من ترسیدم بهش گفتم خراب شده؟ یه لبخند بهم زد. متوجه اشتیاق زیادم شد. یه لیوان شیشه ای ضخیم رو از کابینت بالای سرش در آورد و گذاشت زیر دستگاه. بهم گفت بیا اینجا.منم پریدم نزدیک تر. بهم گفت فقط تماشا کن که میدونم دوست داری تماشا کردنش رو. یه دستش کورنومتر بود. چند تا دکمه رو فشار داد.یه اهرم رو چرخوند. بعدش یه دکمه رو فشار داد. اینقدر این حرکاتش با ظرافت بود که آدم عاشق قهوه میشد. دیدم یه مایع قهوه ای رنگ مایل به سیاه میریخت تو لیوان. بوی دیوانه کننده ای ازش بلند میشد.هفده ثانیه که شد یه دکمه رو فشار داد و متوقف شد. لیوان رو آورد بالا، لیوان رو جلوی نور گرفت. حسابی براندازش کرد. با یه حالتی خاص لیوان رو بو کرد و بهم گفت این برای جورج!