وقتی با او هستم گویی با همه هستم و هنگامی که او نیست گویی تنهاترینم.
میخواهم برویم جایی دور، بیگانه با همه و ناشناخته؛ برویم جایی که همه غریبه باشند، جایی که کسی وانمود نکند تو را میشناسد چرا که جز او هیچکس تو را نمیشناسد.
میخواهم لبخند غریبه ها را ببینم. میخواهم مورد محبت غریبه ها قرار بگیرم چرا که در پی آن دنبال چیزی نمیگردند. میخواهم برویم جایی که ما، ما باشد و نه فرضیه ای از ما.
میخواهم باران باشد و نور آفتاب، صدای پرندگان و بوی نم خاک. میخواهم گل ها منظره راه ها باشد. میخواهم دغدغه ام افتادن یک آجر از دیوار حیاط خانه مان باشد.
میخواهم صحبت هایمان ساده باشد، بی تکلف باشد. میخواهم ساده باشد. میخواهم ما باشد و همین چیزها.
چیز دیگری نمیخواهم.
میخواهم ساده زیست کنیم. این برای ما کافیست.