بریدهای از کتاب «امریکائی آرام» اثر گراهام گرین با ترجمۀ عزتالله فولادوند از انتشارات خوارزمی
در قرن بیستم، رمان بهعنوان حربۀ ایمان و سیاست و علم و اندیشه بیش از هر زمان در گذشته کاربرد پیدا کرده است. بهجز قصههایی که در پایینترین سطحها برای سرگرمی و تخدیر لایههای ناآگاه جامعه نوشته میشود، شاید بهجرأت بتوان گفت که داستانسرائیِ محض اکنون مقولهای مربوط به گذشته است. در پس صناعت و سبک و شخصیتپردازی، انتظار این است که در آثار نویسندگان «جدی» پیامی باشد و اهرم نویسندگی نقطۀ اتکائی بیابد تا وزنی را که با نظریهپردازی محض نمیتوان از جا کند، به جنبش درآورد. اندیشۀ علمی و فلسفی در حالت ناب تنها با عقل سروکار دارد و حیطۀ وسیع احساسات و پیچوخمهای ضمیر ناهشیار را همچنان دستنخورده باقی میگذارد. کمتر کسی است که از خواندن آثار داروین یا فروید به هیجان بیاید و با آنچه نویسنده میگوید در رابطۀ قلبی قرار بگیرد ولو عقلاً خویشتن را ملزم به تصدیق آن ببیند. ولی هنگامی که همین نظریات بهطور غیرمستقیم در قالب رمانهای امیل زولا یا توماس مان ریخته میشود، در قلمروی گستردهتر از حیات ذهنی تأثیر میگذارد. پیام مقصود عمیقتر در دل مینشیند و خوانندگانی وسیعتر را در بر میگیرد.
اما آنچه مایۀ امتیاز هنرمند بزرگ از دیگران میشود ماهیت پیام نیست، بلکه شیوۀ انتقال آن است. اشتفان تسوایگ و توماس مان، هر دو، از فروید متأثر بودهاند. اولی آشکارا درصدد تبلیغ است و این برخورد از تأثیر کلامش میکاهد؛ دومی چنان شاعرانه و باابهام سخن میگوید که در داستانی مانند مرگ در ونیز خواننده بیآنکه هشیار باشد و مقاومتی به ظهور برساند، پیام نویسنده را در دل جای میدهد. از نویسندگانی که به «آوای نرم حزین» میکوشند همزمان در عقل و عواطف خواننده راه یابند و از نیروی هر یک در تکمیل تأثیر در دیگری استفاده کنند، یکی گراهام گرین نویسندۀ همین کتاب است. در آثار او خیر و شر، شک و یقین، و گناه و رستگاری چنان با ظرافت در هم میآمیزند و در عمق وجدان جوش میخورند که گاه خواننده در فرجام این سلوک درونی در برابر آمیزهای که این سوزوگداز بر جای میگذارد، سرگشته میماند. ازاینرو، شاید برای جهتیابی و پیمودن دنیائی که او از زجر و وجد و وحشت و امید انسان معاصر بر پای میدارد، وجود برخی نشانههای راهنما خالی از ضرورت نباشد....
ما در دنیائی بهسر میبریم که باید هم آن را بپذیریم و هم از پذیرفتنش سر باز بزنیم. در این دنیا باید زندگی خویش را فراسوی یأس بنا کنیم. اما چون شناختمان همیشه ناقص است، ناگزیر باید به تصمیمهایمان متکی شویم. هدف فلسفۀ وجودی تبیین یا تغییر یا مشاهدۀ جهان نیست؛ موضعگیری و مشارکت در زندگی است. تا انسان نباشی، نمیتوانی بین هدف و وسیله، بین ارزشها و خواستها فرق بگذاری. و نمیتوانی انسان شوی مگر آنکه متعهد باشی.
گرفتاری قهرمان داستان در این است که با توجه به وضع آشفتۀ آدمیان و با در نظر گرفتن خطاها و ریاها و دروغها، میخواهد تعهد قبول نکند و در همۀ احوال ناظر بیطرف باشد. میخواهد در جهانی که به غرور و تعصب و شهوت و تزویر آلوده است، به حالت موّاج باقی بماند. میداند که چه بر حماقت بشر بخندد و چه بر آن گریه کند، به هر حال بهرهای جز پشیمانی نخواهد برد. اما بهناگاه، درست در زمانی که گمان میکرده است گوشهای بیخطر و آرام و ایمن در قلب ناآرامیهای روزگار یافته است، بیکس و تنها میماند و میبیند باید تصمیم بگیرد و ارزشها را از نو کشف کند و، بهگفتۀ کرکهگور، یا اخلاقاً منفرد بماند، یا لاوجود؛ به غبار تبدیل شود و نابود گردد. پی میبرد که هستی آدمی در مرز میان آرمان و واقعیت میگذرد و از تنش و کشاکش میان آن دو مایه میگیرد. درمییابد که جدائی آدمی از جهان یکی از مقولات وجود او و نقطۀ آغاز زندگی درونی است و تکلیفی که این جدائی بر دوش انسان مینهد پیمودن وضع بشر تا حد نهائی، تا مرز پوچی و ظلمات سرگشتگی است و راه بهشت از جهنم میگذرد.
* این متن بخشی از پیشگفتار مترجم است.
امریکائی آرام
نویسنده: گراهام گرین
مترجم: عزتالله فولادوند
ناشر: انتشارات خوارزمی