کافکا درک کرد که زندگی روزمره در شهر صنعتی چه جهنمی میتواند میباشد. در داستانهای او انسان شهری به جهان روزمره تبعید شده، بلکه به آن هبوط کرده است؛ جهانی نامفهوم و دردناک. جهان روزمرهگی دوزخ است و دوزخ جای انسان خوب و سالم و طبیعی نیست. انسان در دوزخ مسخ میشود و به دَرَکات حیات سقوط میکند. بدل میشود به حشره، و نه حتی جانور.