دلم نمیخواست اولین پستی که توی اکانتم میزارم، شلخته و آشفته باشه. ولی خب، الان باید بنویسم، الان باید بنویسم و دفتر زرد رنگ روزنویسم همراهم نیست.
توی گوشم صدای کمال کلانتر پیچیده: یکی بیاید این حیوان زبان بسته را خلاص کند!
حقیقت اینه که مدتیه که یه جنگ پر از خون تو سرم پا برجاست، بعضی از روزا آتش بس میشه، انگارم افکار نیزه به دست مغزم، یه روزایی میشنن و استراحت ومیکنن و یه دفعه آتش اعلام اتمام آتش بس میشه؛ و باز شروع میکنن... و منی که فقط فریاد میزنم که بس کنید! اما کسی صدای منو نمیشنوه.
همیشه خواستم شاد باشم و خودم رو دوست داشتم باشم. توی قسمت اول موفق بودم و توی قسمت دوم، اصلا!
بارها خواستم یه مدت استراحت کنم! توی تنهایی، به خودم استراحت بدم و با خودم دوست بشم ولی بیفایدهاس، انگار من و من دوتا آدم غریبهایم باهم، من همیشه منو مقصر میدونه و خودمم نمیدونم!
شاید یه قربانیام، شایدم واقعا یه مقصر...
دستمو میکنم توی جیبم قدم میزنم تا سیاهتر سیاه چاله ذهنم، شاید اینجا نشستن حالم رو بهتر کنه.
نمیدونم چرا اینارو مینویسم، ولی نوشتن برام آب روی آتیش، مثل یه نخ سیگار بعد از یه بغض قورت داده شده.
فک کنم باید بگم:(گویی پایان یک تاریخ را میدیدم، پایان قدرت را، و پایان دودمانهایی را که دوستشان داشتم.)