این عنوان اسم یه کتاب، ولی قرار نیست که راجعش حرفی بزنم من فقط میخوام راجع چهرهایی که امروز توی شلوغی این شهر میبینم بنویسم!
اویل آذر این چند روز آسمون داره سخاوتمندانه میباره، شهر قرنطینهاس ولی بازم شلوغه... بنظرم اوضاع ما خاکستریتر از اونیه که از کرونا ترس داشته باشیم؛ خود من اگه ترسی از آسیب زدن به بقیه نداشتم برام مهم نبود که قراره این ویروس غریب چه بلایی سرم بیاره. بگذریم!
فردا اگر سوار مترو شدی یا نشستی روی نیمکت پارک، به آدما نگاه کن، به چشماشون، چشمای آدما دروغ نمیگن.
چهرهها تو این شلوغی سنگ شدن، سنگ و بی روح انگار دیگ شوری برای ادامه نمونده. ما هر روز بیشتر از قبل تو جنگ با خودمونیم یه جنگ تن به تن، جنگی هیچ برنده و بازندهای نداره؛ انگار هر روز صبح بیدار میشیم و آتیش این جنگ رو روشن و میکنیم و شب نوبت به آتش بس میرسه! روزا توی دیوار شیشهای قدم میزنیم و شبا توی وان تیغ دراز میکشیم.
میخوام به نقل از فیلم نامهای بهتون بگم: که به این جنگ ادامه بدین، اینقدر ادامه بدین تا از خودتون یه ویرونه بسازید اونوقت که از دل اون ویرونگی یه نوری، یه امیدی، یه چیزی جرقه میزنه؛ مثل تولد یه ققنوس از دل خاکستر سوخته خودش.