ویرگول
ورودثبت نام
Misa
Misa
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

You're perfect as you are

صورتش را خشک کرد

تلو تلو و خسته راه اتاقش را گرفت

میخواست همانجا خودش را روی تختش بندازد و هرچه سریعتر منتظر خواب باشد تا شاید در خواب هایش احساس بهتری درباره اطراف خود داشت

اما مکثی کرد... نگاهی به پنجره انداخت و با چشمانی که برقی به خود گرفته بودند، راهش را کج کرد و به لبه ی پنجره رسید

منتظر بود از ته دل سلامی دوستانه تقدیم ماه کند و از روز فلاکت بارش مثل همیشه تعریف کند، که چطور با هرکسی که روبه رو میشد حداقل یکی از اینها را به عنوان "فقط شوخی" میشنید

"تو هنوزم از شر جوش هات خلاص نشدی؟"

"وای خدا وقتی میشینی شکمت رو هم میوفته باید کمتر بخوری"

"از وقتی آخرین بار دیدمت بینیت خیلی بزرگتر شده ها"

"تو که هیچکاری بلد نیستی برو شوهر کن راحت شو"

می‌دانست تقصیری ندارد. می‌دانست کار اشتباهی انجام نداده. می‌دانست. اما تکرار حرفها برای نوجوانی که تازه سعی داشت خودش را پیدا کند، کم کم قابل باور و منطقی می‌شد

ماه اینطور نبود. ماه کسی بود که هرشب محو تماشایش میشد و غرق در صحبت. همان ماهی که شب ها بدون هیچ قضاوتی به حرف های دخترک گوش میداد

همان ماهی که در تاریکی شب می‌درخشید و رنگ زرد خورشید را قرض گرفته بود و دخترک را شیفته ی خود میکرد

ماه برای او از هر انسان دیگری در زندگی اش زیباتر بود

لبخند کوچکی که بر چهره اش نشسته بود محو شد

سرش را از پنجره بیرون کرد و بیشتر و با دقت تر نگاه کرد

حتی نور کوچکی از پشت آپارتمان های بلند و رومخی که نمیگذاشت آسمان را ببیند نمی آمد. دستش را بر چهارچوب پنجره فشرد و چشمانش را بر آسمان تاریک و ابری دوخت

دلش میخواست برای پنج دقیقه هم که شده پرواز کند و ماه را از نزدیک ببیند. گردی و هلال ماه را در دستان خود بفشارد و تمام آن پنج دقیقه را بدون هیچ حرفی بگذراند. به دیدن ذره ای از نور ماه هم راضی بود. فقط از دور، به زیبایی که هیچوقت ازش کم نمیشد خیره شود

اما او نبود

دوباره...

ناامید و خسته تر از قبل بر روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد. میخواست از دست ماه ناراحت باشد و بپرسد که تمام این مدت کجایی و کلی غر بزند. اما چیزی ذهنش را درگیر کرد که تاحالا به آن خطور نکرده بود

"نکند همانطور که من خیلی وقت ها دوست دارم از زمین محو شوم و کسی را نبینم و کسی مرا نبیند، او هم اکنون همچین حسی داشته باشد؟ اما چرا باید همچین حسی داشته باشد؟ او که مثل همیشه زیباست و میدرخشد، چرا نباید اینطور فکر کند؟ هر شب یک شکل متفاوتی دارد و هرکدام از حالت هایش را به زیباترین شکل ممکن نشان می‌دهد و مهم نیست هوا ابری یا صاف باشد، او باز هم میدرخشد. پس چرا دوست دارد از دید بقیه قایم شود؟"

ندای دیگر درون او، که دنبال جوابی برای سوالش بود گفت

" دقیقا به همان دلیلی که خودت دوست داری قایم شوی. همانطور که گفتی، با وجود اینکه حس میکردی زیبا نیستی و بدشکل ترین حالت ممکن خود هستی اما باز هم انسان های اطراف تو، تو را مث قبل، زیبا می‌بینند. ماه کامل و بزرگ است، میدرخشد و زیباست. کم کم نازک و لاغر می‌شود و باز هم زیباست. برخی روی کره خاکی آن را کوچک می‌بینند و برخی بزرگ و باز هم میدرخشد و زیباست."

همانطور که چنین حرف هایی را تکرار می‌کرد، ناگهان برخاست و با انگیزه ی بیشتر به سمت پنجره رفت.

" میدانم که من نمی‌توانم ببینمت، اما دوست دارم این را بشنوی. اگر هرموقع، به هر دلیلی حس کردی زیبایی ات کمتر از آن چیزی که باید باشد، بود و بابتش دوست داشتی از چشمان دیگران دور شوی باید بگویم که

تو زیبایی

همیشه بر روی زمین کسانی هستند که تو را نمی‌پسندند اما من چطور؟ من تورا دوست دارم. شیفته ی رنگ زرد و آبی ات هستم انگار که هرروز لباسی دیگر بر تن داری. شیفته ی اینم که هرشب شکل جدیدی داری انگار که دوست داری با هر سایزی زیبایی خود را اثبات کنی. شیفته ی لکه هایت هستم که هر کدام نشان دهنده ی مقاومت های تو در برابر سنگ های وراج و حواس پرت هستند. پس دوست دارم به حرفهایم باور کنی. و فردا زیباتر از همیشه تورا ببینم"

دیگر نمی‌دانست مخاطبش خودش است یا ماه.

با حس بهتری راه تخت خود را گرفت و خودش را روی آن انداخت. نفس عمیقی کشید و با لبخند از نتیجه گیری احمقانه، اما شاعرانه ی خود چشمان خود را بست و روزش را با بهترین پایان، به اتمام رساند.


پ.ن: سلااام~

بعد مدت.... ام... یه ماه؟ برگشتمم. خوش آمد بگید راحت باشین?

مدرسه ها چطوره؟ ماه اولش چطور پیش رفته؟ مال من که از تابستون بدتر طوفانی بود


بالاخره بعد مدتتت هااا ماه رو دیدممممم

(و اره دختر تو داستان منم)



دوستماهشبزیبایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید