دینگ!!
-عه رسیدیم! گیر که نکردیم؟
-آم، نه! البته آسانسور اومده پایینتر از سطح طبقه، نشون میده باید یکم لاغر کنیم.
-فکر نمیکنم ربطی داشته باشه ها! اینجا رو ببین، نوشته: "ظرفیت: 4 نفر 70 کیلوگرمی" ، ما کلا رو هم 130 کیلو باشیم فوق فوقش!
- حالا ولش کن، گیر که نکرده، بیا زودتر بیرون، دستم خشک شد، درشو سه ساعته نگه داشتم!
آسانسور ساختمان قدیمی 4 طبقه، به آسانسور وحشت شهرت داشت، سالها بود که کار میکرد؛ فکر نمیکنم حتی یک بار هم سرویس شده بود، یه چند باری تو طبقات، پایینتر از سطح میرفت اما چیزی نبود که یه پرش کوچولو نتونه حلش کنه.
اون روز صبح، بعد از یه خرید کوتاه رفتیم خونه، همه چیز خیلی آروم بود تا یه صدای جیغ بنفش شنیدیم که هممون رو کر کرد!
-کمککککککک!! کمککک!! تو رو خدااا کمک کنید!
نمیدونستیم چی شده، اول فکر کردیم دزدی شده یا آتیش سوزی چیزی اتفاق افتاده، نفهمیدیم چجوری ولی خودمونو یه جوری کشوندیم بیرون.
وقت نداشتم از دمپایی هایی که سه سایز برام کوچکتر بودن و هروقت باید یهویی میرفتم دم در میپوشیدمشون، خجالت بکشم؛ حتی دیدم همسایه شیک و پیک طبقه بالا هم با یه پیژامه و مو های ژولیده بدون هیچ دمپایی یا کفشی اومده ببینه چه خبره!
-کمکککککک!
- چی شده؟؟
-من تو آسانسورم، کمک!!!
- تو کی هستی؟ حالت خوبه؟
-من زن آقای مستوفی ام ، واحد 7 ، تو رو خدا ، نمیتونم نفس بکشم!
باید کلید آسانسورو پیدا میکردیم، این کلید لعنتی همیشه تو پشت بوم بود. من سه تا سه تا پله ها رو میدویدم تا برم و کلید رو بیارم تا در رو باز کنیم. احتمالا میگید چرا از همون اول زنگ نزدیم آتش نشانی؟!
خب باید بگم جایی که هستیم از منطقه کور هم کور تره، مامانم کلا تلفن خونه رو از یادش برده بود و برای اینکه آنتن پیدا کنه از پله ها با من میومد بالا تا بالاخره بتونه 125 رو بگیره.
من رفتم بالا و بالاخره کلید رو پیدا کردم! اومدم که با بالاترین سرعت ممکن بیام تا جون خانم مستوفی رو نجات بدم که...
تلق تلق تلق تلق تلق....تققققق!
- آخ!
چشامو تمام مدت بسته بودم، باز که کردم دیدم جلوم، پاهای مامانمه؛ سرمو آوردم بالا و دیدم اصلا به من نگاه نمیکنه، تلفنش رو تموم کرد و خیلی سریع بوق آتش نشانی هم بلند شد.
من تندی خودمو از رو زمین جمع کردم تا مامانم نبینه چطوری پشتش پخش زمین شدم؛ نگاه کردم دیدم طبقه دومم!! یعنی من دو طبقه رو کامل پرت شدم و قل خورده بودم پایین؟!
مامانم خیلی بی تفاوت بود، مطمئن شدم که اصلا تو اون هیرو ویری نفهمیده من با مخ خوردم زمین و خب، اینجوری بهتر بود.
رفتیم پایین و دیدیم آتش نشان، زن بیچاره رو آورده بیرون اما انقدر بهش فشار اومده بود و ترسیده بود که از حال رفته بود. ماشین آتش نشانی همزمان با اورژانس از خونه دور شدند و رفتند.
یکی دو ساعت بعد، خبر دادند که خانم مستوفی حالش خوبه ولی یکم به خاطر شوک، دچار تنگی نفس شده و باید مدتی استراحت کنه البته خدا رو شکر گویا آقای مستوفی، مدیر ساختمون، این آسانسور وحشتناکِ درب و داغون رو از ازکی بیمه کرده بود و اصلا نگران خرج و مخارج درمان زنش نبود!
آخرای شب که پاهام داشت کبودی هاش رو نشون میداد، مامانم بی تفاوت گفت:
-عهه کبود شدی؟
دیگه یکم حرصم گرفت و گفتم:
- واقعا که! من امروز برای نجات جون یه نفر از دو طبقه پله پرت شدم، یعنی حتی صداشم نشنیدی؟
- چرا شنیدم!
- خب؟ یعنی اصلا نمی خوای بگی گناه داشتم و ناراحت نیستی که کبود شدم؟
- حقیقتا بیشتر میخوام بهت بگم که دیگه باید اون دمپایی های لعنتی رو بندازی دور.
خلاصه که خانم مستوفی که تو این برگشت به عقب، با بیمه کارش راه افتاد و من هنوز منتظر بیمه برای "افراد پرت شده از دو طبقه برای نجات جان همسایه" هستم، البته مطمئنم در آینده رسیدگی میشه!