این دو هفته خیلی عجیب گذشتند، حالم خوب نبود، سرما خوردگی های جدید باعث شده بود که تو فاصله های کوتاه سه روزه به خاطر افت فشارم مدام سرم بزنم.
هر روز، 6 صبح بیدار میشوم، پروژه کارشناسیم رو سعی میکنم جمع کنم و بعد میرم سراغ کار، جلسه، کار، جلسه تا ساعتهای 5 بعد از ظهر که برمیگردم سمت خونه؛ نه برای استراحت نه ؛ برای اینکه بقیه کارهام رو تو خونه انجام بدهم...
ایستگاه دروازه دولت، شلوغ، پر سر وصدا، پر از آدم های خسته و عصبانی که اونا هم میخواهند هر چه سریعتر به مقصد برسند، همه هول میدهند، وسط ایستگاه خانم ها، یه صفحه با پیچ و میله جوش خورده که نمیشه تکانش داد، نفس کشیدن سخته، جمعیت از ظرفیت واگن بیشتره، خانمی کنار من اصرار داره که حالش خوب نیست و باید بشینه، همه رو کنار میزنه تا بالاخره یکی به سختی بلند میشه و جاش رو میده بهش، درها باز میشوند و میدوم بیرون، از همهمه و شلوغی جمعیت فرار میکنم و دنبال ورودی خط بعدی میرم...
میشینم رو صندلی، کوله ام رو درمیارم و نفس عمیقی میکشم...
زیپ کوله ام بازه، من مطمئنم کوله رو بسته بودم...
حتی فکر هم نمیکنم، زیپ کیفم رو میبندم و میدوم، میدوم به سمت پلیس، داد میزنم: کمک!!کمککک! گوشیم رو دزدیدن! پلیس با بی تفاوتی بهم نگاه میکنه و میپرسه : مدلش چی بود؟
اشک از چشهام سرازیر شده، براش زحمت کشیده بودم، براش کلی کار کرده بودم، فکر میکنم آیا میتونم باز بخرمش؟ پلیس میگه: نگران نباش، بابایی برات یدونه نوشو میگیره....
کسی کمک نکرد، کسی کاری نکرد، گفتند تو این ایستگاه، روزی حداقل 30 تا گوشی دزدیده میشه، افتخار بزرگیه...
فرداش شاید باید استراحت کنم، روز خیلی سختی بود، من نیاز دارم یکم استراحت کنم...
6 صبح بیدار میشوم، پروژه نهایی کارشناسیم رو سعی میکنم جمع کنم و بعد میرم سراغ کار، جلسه، کار، جلسه تا ساعتهای 5 بعد از ظهر که برمیگردم سمت خونه؛ نه برای استراحت نه ؛ برای اینکه بقیه کارهام رو تو خونه انجام بدهم...
بیشتر بخوانید: آسانسور وحشت
f