امروز سوم بهمن ماهه.
برای همه شاید یه روز عادی باشه، شاید هم یه روز خاص به مناسبت خاصی. برای من هم روز خاصی هست. نه برای اینکه در این روز اتفاق و رویدادی برای خودم اتفاق افتاده، نه. برای اینکه امروز تولد استاد من هست.
اولین استاد فن بیان و گویندگی من که پنجره عجیبی رو به آینده رو برای من باز کرد. یادم میاد روز اولی که آگهی کلاس های ایشون رو توی مجله اتفاق نو دیدم، با خودم گفتم کاش می شد منم برم. آخه من درست صحبت کردن رو بلد نبودم و نمی دونستم چه جوری باید حرف بزنم تا بتونم به کسانی که برای طراحی به من مراجعه می کنن کمک کنم. بنظرم رسید که این دوره برای من می تونه خیلی مفید باشه.
وقتی میگم بلد نبودم چه جوری حرف بزنم، منظورم اینه که نمی دونستم از چه کلمات و جملاتی باید استفاده کنم و اینکه لحن گفتارم چه جوری باید باشه تا بتونم تاثیرگذار باشم. وقتی با بچه های دیگه حرف میزدم و می دیدم که اونها چقدر با اعتماد به نفس دارن صحبت می کنن، دلم می خواست که مثل اونها بتونم حرف بزنم و کم نیارم.
بالاخره جرأت کردم و برای تست صدا ثبت نام کردم. یه روز با خواهرم رفتیم تهران و من برای اولین بار توی عمرم تست صدا دادم. روز خوبی بود و من داشتم بال در می آوردم. چند روزی گذشت و بالاخره باهام تماس گرفتن و گفتن که توی تست قبول شدم و می تونم توی کلاس های استاد دوستی شرکت کنم.
روزهای سخت و در عین حال شیرینی بود. روزای شنبه و دوشنبه کلاس داشتم. ناهار خورده و نخورده سوار اتوبوس می شدم و می رفتم تهران. وقتی هم می رسیدم بدون فوت وقت با مترو می رفتم سمت محل برگزاری کلاس. یادمه اولین باری که دیدمشون خیلی ذوق کردم. اصلا تو فاز هنرمندها و بازیگرها و آدم های معروف نبودم. ولی دیدن ایشون برام خیلی جذاب بود. خصوصا وقتی یه متن رو گویندگی می کردن. یا مثلا موقعی که با اون صدای زیباشون می گفتن: اینجا ایران است، صدای جمهوری اسلامی ایران!
همه مون ذوق می کردیم و از اینکه شاگرد ایشون هستیم به خودمون می بالیدیم. یک ماه به همین صورت گذشت و من چیزهای زیادی یاد گرفتم. از نوع بیان، لحن ادای کلمات، کتابهایی که باید بخونم و نحوه ی اجرای صحنه.
کلاس که تموم شد، من شور و هیجانم برای یادگیری فن بیان بیشتر شد. چند سال گذشت تا اینکه یه بار چشمم خورد به یه آگهی کلاس فن بیان توی کاشان. رفتم و با مصاحبه ای که انجام شد اونجا هم توی کلاس شرکت کردم. جالب اینجا بود که اسم این یکی استادم هم مهران بود. مهران نائل. چند جلسه ای نگذشته بود که ایشون به دلیل مشغله کاری نتونستن بیان و در عوض آقای بهرام بهبهانی اومدن و استاد ما شدن. باز هم چیزهای خوبی یاد گرفتم.
اونجا بود که با بچه های کلاس توی کلاس برنامه سازی رادیو هم شرکت کردیم و کم کم برنامه سازی رو یاد گرفتیم. من دیگه می تونستم با اعتماد بنفس توی جمع صحبت کنم و حتی بهتر از قبل منظورم رو برسونم. می تونستم با دیگران آشنا بشم و باهاشون کار کنم. حتی به عنوان مجری دو تا برنامه هم اجرا کردم. یکی از برنامه ها، یه برنامه خانوادگی همراه با نمایش بود که به مناسبت ایام دهه فجر برگزار می شد و من یک شب اجرای صحنه رو به عهده داشتم. برنامه دوم هم چند ماه بعد و به مناسبت روز معلم بود و من برای بچه ها اجرا کردم.
روزهای خوبی بود، ولی وقتی رادیو و برنامه سازی برای رادیو جدی تر شد، من خیلی فاصله گرفتم. دیگه حوصله کار کردن نداشتم و ذوقی هم برای این کار نداشتم. تا اینکه خبر رسید آقای دوستی فوت شدن و من در کمال ناباوری به عکس های گردش شب گذشته شون فکر می کردم که شب گذشته لایک کرده بودم.
زود رفت. خیلی زود و ناگهانی. هنوز هم هر وقت آنونس هایی که با صدای ایشون پخش می شه رو گوش میدم بغض می کنم. ازش ممنونم برای چیزهایی که بهم یاد داد. برای جرأتی که بعد از شرکت در کلاس های ایشون کسب کردم و حتی تونستم در یک برنامه رادیویی هم شرکت کنم و توجه تهیه کننده رو هم جلب کنم.
همه اینها رو گفتم که در سالگرد تولدشون ازشون قدردانی کنم. ممنون میشم برای شادی روحشون یک صلوات و یا در صورت امکان یک فاتحه بخونید.
سپاسگزارم.