Mahla_Ramezan
Mahla_Ramezan
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

در بطن زندگی

گام‌شمار گوشیم عدد یازده‌هزار و چهارصد رو نشون می‌ده. برای یه داروی مهم، بیشتر از بیست تا داروخانه رو گشتم و جواب همه‌شون "نه، نداریم" بود. ترکیب آفتاب گرم، شال سورمه‌ای و تشنگی، سردردم رو بیشتر و عصبانی‌ترم می‌کردن.
ناامید شده بودم از پیدا کردنش که زن دست‌فروشی گفت:" خانوم خوشگله، بیا فالت بگیرُم." زیر لب "دلت خوشه"‌‌ای گفتم و رد شدم.
چند خیابون جلوتر و توی یه کوچه‌ی بزرگ، پیرمردی که کفش‌ها رو واکس می‌زد به دیوار تکیه داده بود و غم عجیبی توی چشم‌هاش بود؛ حس کردم ابی برای اون خونده:
"اونقدر بزرگه تنهایی این مرد
که حتی تو دریا نمی‌شه غرقش کرد"
به مغازه‌ی علی آقا رسیدم که چند هفته پیش با تمام جنس‌هاش سوخته بود و حالا داشت جون دوباره‌ای می‌گرفت و سفیدی رنگ، سیاهی‌ آتیش رو می‌پوشوند.
از کنار دو نفر رد شدم که یکیشون داشت اون یکی رو آروم می‌کرد و می‌گفت: "غصه نخور، زندگی فقط صد سال اولش سخته."
به تصویر آینده‌ای که هر روز مبهم‌تر از قبل می‌شد فکر می‌کردم که یکی توی ذهنم گفت: "شاید شد بری یه جای جهان که لمس آرامش انقدر سخت و پیچیده نباشه."
همون لحظه خاطره توی گوشم خوند:
"گیرم جهان یک وطنه با مرزهای الکی
رفیق و خونواده رو چه‌جور می‌شه ول کنم؟
گیرم که تنهاییِ من از هرچی مرزه رد بشه
جمع گلوله‌خورده رو چه‌جور می‌شه ول کنم؟"
خوب شد تونستم از آخرین داروخانه، یه ورق قرص بخرم وگرنه داستان خیلی‌ تلخ‌تر می‌شد.


-کاربر ماه‌زده

پ.ن: آخرین بار - ابی ، سفرناک - گروه دوباره

کاربر ماه‌زده ، در بندِ هنر و نویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید